Search Results
101 results found with an empty search
- ⛔️مسمومیت
مسمومیت فقط آن گاز سمی نیست که در شش های دخترکان در مدارس، سلول به سلول نفوذ می کند؛ مسمومیت فقط آن هوای آلوده نیست که گلوی دختران را می فشارد و دست ها و پاهای بچه ها را کرخت می کند. مسمومیت این سمی است که از رسانه ملی منتشر می شود. این مردان که با ذهنیت هایی آلوده برای دخترکان شعر سخیف می خوانند و آواز مبتذل سر می دهند و برای این کودکان دبستانی همدمانی از جنس شوهر آرزو می کنند، در روز روشن و پیش روی میلیون ها نفر در حال تجاوز به معصومیتند، در حال تعرض به کودکی اند. این دخترکان نمی دانند که به چیز می خندند! آنها به فریبی که می خورند، می خندند؛ به آن شوربختی که همچون نقل و نبات بر سرشان خواهند ریخت، به سارقانی که کودکی شان را می دزدند و به بخت سیاه و رخت سیاهی که برایشان می برند و می دوزند، می خندند! اگر نهادی نیست تا از حقوق کودکان در ایران دفاع کند، آیا پدران و مادران هم چشمی ندارند و گوشی ندارند و حنجره ای برای اعتراض و گلویی برای فریاد؟ من دختری ندارم اما اگر داشتم این دو مرد و آن مدیر شبکه را تا به دادگاه نمی کشاندم، از پای نمی نشستم. اکنون اما اعلام می کنم که به عنوان یک شاعر و نویسنده کودکان و نوجوانان از این سم فروشان وقیح شکایت می کنم. ✍️#عرفان_نظرآهاری #مسمومیت_دختران @erfannazarahari
- 🌱من همچنان دانه می کارم
برزیگرم، دانه می کارم؛ در زمین، در آسمان، در قلب مردمان. اما آنجا که من دانه می کارم، خاک نمکین است و آب اندک است و کلاغان بسیار. پس هر دانه پیش از آنکه جوانه کند یا کلاغی آن را می دزد، یا از تشنگی می میرد یا نمک سود خواهد شد. باغبانم درخت می کارم؛ اما آنجا که من نهال می نشانم، توفان شبانروز می وزد و تبر فراوان است و آتش شاخه به شاخه دنبال درخت می گردد. پس هر درخت که می کارم پیش از آنکه به بار بنشیند، یا توفانی آن را از ریشه به در می کشد، یا هزار دست، هزاران تبر می شود و یا آتش سرنوشتش را خاکستر می کند. شاعرم می خواهم شور و شادی و شیرینی را در قلب ها بکارم، اما آنجا که منم هوایش سنگین است و اندوه غباری است که روی هر پیراهنی می نشیند و سوگ، سمی است که ذره ذره شش های زندگی را خراش می دهد. پس شعر از دستم می افتد، شور از دستم می افتد و شیرینی هم. 🌱 فردا روز درختکاری است، ای خاک شوره، ای آب اندک، ای کلاغ، ای توفان، ای تبر، ای آتش، ای اندوه، ای سوگ، ای سم! من همچنان دانه می کارم … ✍️#عرفان_نظرآهاری 🍃@erfannazarahari 🌈#کیان_پسری_بود_که_درخت_می_کاشت 🌳#روز_درختکاری 🌿#نهال_کیان_باغ_خواهد_شد 🌱#من_همچنان_دانه_می_کارم
- دوران بلوغ
دوران بلوغ هر کسی یک جوری عجیب است. مال من به این شکل بود که به طرز حیرتآوری عاشق جوجه رنگی بودم. با جعبه خالی کفش، تِلک تِلک میرفتم بازار کاوه و یک راس جوجه میخریدم و میآوردمش خانه و مشغول تعلیم و تربیتش میشدم. شرایط سورآلی بود. تصور کنید یک آدم دوازده سیزده ساله با صورتی پر از جوش- شبیه به دست اندازهای جادهی قدیم ملارد- و با دماغی که از همهی اعضایش بزرگتر شده و خط پایان را رد کرده، زیر آفتاب مردادِ اهواز نشسته روی زمین و مشغول لاک زدن ناخنهای جوجهی چند روزهاش است. یا با سرنگ ده سیسی مشغول حمام کردنش است. عجیب و رقتبار و نگرانکننده. یک ماه توی اتاقم نگهش میداشتم تا وقتی که سایز خروجیشان از سکهی دو تومانی بزرگتر میشد. بعد میبردمشان توی حیاط خلوت و میگذاشتم توی قفس و آب و نانشان میدادم تا بزرگ شوند. به نظر خودم که زندگیشان ایدهال بود. یک سال گربه آمد و جوجهی دو ماهه را از توی قفس کشید بیرون و برد و خورد. گذاشتم به حساب راز بقا و دوباره با جعبه کفش رفتم بازار کاوه و یکی دیگر خریدم. دو ماه بعد باز گربه آمد و جوجه را پاره کرد و برد. بیشرف. باز هم راز بقا و جعبه کفش و لاک و الخ. چهار بار این اتفاق افتاد. یک بار از پشت پنجره گربه را حین شکار دیدم. تا خودم را بهش برسانم کارش را کرده بود و رفته بود. اسم گربه را گذاشتم صمد. اسم که بگذاری روی چیزی، مهمتر میشود. بین «جوجه را گربه خورد» و «جوجه را صمد خورد» یک جهان فاصله است. صمد بیشرف. اما کاری نمیشد کرد. گربه گرسنه است. جوجه گوشت دارد. من هم پول و جعبهی کفش دارم برای خریدن جوجه. رفتم بازار کاوه و این بار سه تا جوجه خریدم. سه ماه نگهشان داشتم. بزرگ شده بودند. رفتم توی حیاطخلوت بهشان لواش بدهم. رسیدم بالای سر قفس. صمد بود. یکی از جوجهها توی شکم صمد بود. دو تای دیگر هم خفه شده بودند. معلوم بود سر و صدا کرده بودند و صمد هم قاتی کرده و خفهشان کرده تا با خیال راحت ناهارش را بخورد. این همان لحظه تاریخیای بود که راز بقا رفت زیر سوال. در قفس را با یک حرکت سریع که از من بعید بود بستم و صمد را حبس کرد. زنگ به پژمان. بهش ماجرا را گفتم. سه ثانیه بعد پژمان آمد با دو لنگ دمپایی اضافه و یک دسته جارو. گربه را با قفس بردیم توی حیاط جلو و ولش کردیم توی حیاط افتادیم دنبالش. امیدوارم پاراگراف اول را یادتان باشد. من آدم لاک زدن به ناخن جوجهی یک روزه بودم. حتی توی رزومهام، رد کردن مردان و زنان مسن از عرض خیابان گلستان را هم داشتم. توی دلم هم تمام دختران کوچهی اصفهان را به نرمی بوسیده بودم. کلا برخلاف چهره و دماغم، قلبم رئوف بود. اما خب، لابد قلب من هم مثل برگهی امتحان دو رو دارد و سوالهای سختش سمت دومش هستند. با چوب افتادیم دنبال صمد. فحش میدادیم. عسگری دیوارهای خانهی گلستان را خیلی بلند ساخته بود. صمد چند بار خیز برد که برود بالای دیوار. اما خب. نشد. استرس. چوب. دیوار بلند و ضربات دقیق دمپایی پژمان. صمد کارهایی کرد که از یک گربه بعید بود. صداهایی تولید کرد که هم شبیه به شیر بود و هم شبیه به گوسالهی گرفتار در پنجهی شیر. حتی لگد هم میزد و یکی دو بار هم به چشم خودم دیدم که پرواز هم کرد. از فرط ترس و استیصال. اما بالاخره صمد برید و نشست یک گوشه. دوست دارم خاطرهام را همینجا ول کنم و تهش را ننویسم. ته ماجراهای اینچنینی زیبا نیست. اما ته ناگزیری بود. تهی که خودش باعث و بانیاش شده بود. برندهای هم نداشت متاسفانه. ما با آن دل نرممان کاری کردیم که کرک و پر گربههای گلستان و همسایهها از آن ریخت. هیچ وقت هم دیگر جوجه نخریدم. یک لنگ دمپایی پژمان هم از دیوار خانه بالاتر رفت و گیر کرد بالای درخت آکالیپتوس و ماند همانجا. تا روزی از گلستان رفتیم هم همان بالا بود. صمد بیشرف. خلاصه بدین شکل. این چهار خط را باب دل خودم نوشتم که یادم بماند که آن پسر دوازده ساله با آن خرطوم و قلب لطیف، چه کارها که نمیتوانست بکند. #فهیم_عطار @fahimattar
- 🪞دشمن در آینه است
از هر طرف که می رویم به دشمن می رسیم! شیر آب را که باز می کنیم، دشمن می چکد. گاز را که روشن می کنیم، دشمن شعله ور می شود. کولر را که می زنیم دشمن از شبکه هایش در می آید و از این اتاق به آن اتاق می چرخد. درِ یخچال را که باز می کنیم، می بینیم دشمن همه چیز را بلعیده است. دشمن ساچمه می شود، می رود در چشم این و آن. دشمن گلوله می شود می خورد به پا و سر آدم ها. دشمن داروی اشتباه است، قطره قطره می رود در کلیه پیروز. دشمن گاز سمی است، مدرسه به مدرسه می گردد و از شُش های دختران تا نایشان بالا می رود. دشمن می رود در تالاب، در دریاچه، در قنات، در سفره های زیر زمینی و همه را خشک می کند. دشمن، درختان را قطع می کند. جنگل را بیابان می کند. هوا را آلوده می کند و اینجا و آنجا فرونشست و زلزله و سیل راه می اندازد. دشمن برف می شود، جاده ها را می بندد. سنگ می شود، ریزش می کند. بهمن می شود و بی هوا خودش را می اندازد روی همه چیز. دشمن برج می سازد، روی کوه، لب دریا، روی شالیزار و باغ و بوستان. دشمن دهانش بزرگ است و گرسنه است و هر چه می خورد، سیر نمی شود، چراگاه را با گوسفندانش می خورد. کوه را با کوهنوردانش، دریا را با کشتی هایش، کارخانه را با کارگرانش، شهر را با شهروندانش و زندگی را با آینده اش. دشمن دست می کند در جیب مردم، پول هایشان را می دزدد، به مغازه ها می رود، بر چسب قیمت ها را عوض می کند، به جاده ها می رود و ماشین ها را به این طرف و آن طرف می زند. دشمن کیسه بزرگی دارد که در آن خشکسالی و دروغ، تظاهر و تزویر، سنگ و سالوس و هزار و یک بیچارگی ریخته و هر که جا می رود آنها را روی سر ما می ریزد. دشمن شبها به خوابمان می آید و وجب به وجب لای رویاهایمان کابوس می کارد. دشمن بختک است، می افتد روی گلویمان در بیداری و ما چشم در چشمش می دوزیم، مفلوک و میخکوب. دشمن، دوال پاست، روی کولمان می نشیند و پاهای طناب مانندش را دور تن و بدنمان می پیچد. دشمن…، وای دشمن… این دشمن که همه جا هست و هر کاری از او بر می آید، دیگر دشمن نیست، این دیو اژدها خدایی است، خشمگین و انتقامجو و قدرتمند و زیرک که از همه جهان ایران را و از همه مردمان، ایرانیان را برای کین کشی برگزیده است! چه شوربخت مردمانی هستیم ما! 🪞 ای دوستِ دشمنْ دوستِ من! به آینه نگاه کن، دوست در آینه است، دشمن در آینه. دشمنِ خویشیم و یارِ آنکه ما را می کشد… ✍️#عرفان_نظرآهاری 🪞@erfannazarahari #دشمن_در_آینه_است #دشمن_خویشیم_و_یار_آنکه_ما_را_می_کشد
- جادوگرِ
جادوگرِ وسط بازِ برانداز یک: برای خیلیها سوال بود و این دو هفته نیز خیلیها به خودم پیام دادند یا از دیگران جویای حال بودند که بدانند آیا پس از انتشار مقاله «سقوط» برای من مشکلی ایجاد شده است یا نه؟ راستش جز آن که همایش «کنشگران مرزی» را که قرار بود در ۳۰ بهمن برگزار شود و من نیز در آن سخن بگویم لغو کردند، هیچ فشار یا محدودیت یا تذکری نبوده است و امید که نباشد. البته در آن همایش من نمیخواستم درباره موضوع سقوط مطلب تازهای بگویم بلکه من میخواستم از ضرورت شکل گیری قشر یا طیفی از کنشگران مرزی یا همان چیزی که این روزها به طعنه «وسط باز» گفته میشود سخن بگویم؛ و بگویم که چگونه خوشبختانه برای اولین بار نشانگان شکل گیری طیفی از کنشگران مرزی (همان وسط بازان) در ایران آشکار شده است و ما به جای تک چهرهها با طیفی از چهرههای کنشگر مرزی روبهرو هستیم. میخواستم بگویم که چگونه در انقلاب ۵۷ ما جوانان انقلابی چنان رفتار کردیم که همه وسط بازان مجبور به سکوت و گوشهگیری شدند و اگر انقلاب بدون خونریزی سنگین پیروز شد علتش بازی همان چند نفر وسط بازی بود که بین حکومت و انقلابیان در تردد و گفتگو بودند و انتقال قدرت را بدون خونریزی تسهیل کردند. البته آن وسط بازان بعدا هزینهها دادند و مطرود یا حتی ترور شدند. اگر در آینده مجال و انرژی داشته باشم محتوای آن سخنرانی را به صورت مقالهای منتشر خواهم کرد. دو: پس از انتشار مقاله «سقوط» در گفتوگویی که با دکتر ظریف داشتم متوجه شدم سوء تفاهمی رخ داده است که لازم است از همه عذرخواهی کنم. من نسخه اولیه یادداشت سقوط را برای ایشان فرستادم و درخواست داشتم که یا برای من وقت ملاقات بگیرند یا اصل یادداشت را به دست شخص مقام رهبری (نه شخص دیگری) برسانند. ظاهرا ایشان جهت حصول اطمینان از رسیدن یادداشت به دست شخص مقام رهبری برای من درخواست ملاقات میدهد تا خودم یادداشت را ببرم و نظرات تکمیلی را هم حضوری ارایه کنم. طبیعی است که ملاقات، پروتکلهای خودش را دارد و بهراحتی و به زودی امکان پذیر نیست. ایشان پس از دو ماه به من اعلام کردند که «متاسفانه موفق نشدم» و منظورشان عدم موفقیت در گرفتن وقت ملاقات بوده است. در حالی که برداشت من این بود که عدم موفقیت در تحویل یادداشت را میگویند. از همه و بویژه ایشان که از هر دو طرف مورد برخی گمانهزنیها و اتهامها قرار گرفتند پوزش میخواهم. سه: وقتی یادداشت «سقوط» منتشر شد، استقبال از آن فراتر از انتظار بود. از همه آنانی که همدلانه آن را ترویج کردند یا حتی ناهمدلانه آن را نقد کردند، سپاسگزارم. دهها پیام در تایید یا نقد برای خودم آمده است و صدها پیام نیز در فضای مجازی منتشر شده است که همه میتواند برای ارتقاء فهم ما از شرایط کشور روشنگر باشد. ای کاش صداوسیما این ظرفیت و گشودگی را داشت که این گفتوگوها را از دریچه نمایشگرها به خانهها میبرد و نظیر همان روزهایی که در جنبش مهسا، شتابزده از صاحبنظران دعوت میکرد به سیما بروند و در برنامه «شیوه» شرکت کنند، اکنون در آرامش، فضایی برای گفتوگوی واقعی ایجاد میکرد. مهمترین نکتهای که مرور واکنشها برای من داشت، پیشفرضهای متضاد و نگاههای متخاصم بود. از چند نقد اخلاقی و عقلانی که از سوی افرادی با گرایشهای مختلف شده بود که بگذریم، انبوهی از واکنشهای دیگر رخ داد که آکنده از شوق یا نفرت بود. مثلا یک رسانه منتسب به تندروهای داخلی من را «وسط بازِ برانداز» نامید یا رسانه دیگری از همین طیف، نوشتههای مرا بخشی از یک پروژه امنیتی-اجتماعی و نظریهپردازی برای براندازی نظام معرفی کرد. از سوی دیگر مخالفان حکومت نیز واکنشهای متعارضی داشتند. مثلا در یکی از گروههای مجازی فردی با تمثیلی مذهبی نوشته بود «جادوگران ورشکسته اصلاح طلب به امر ... به خودنمایی و اجرای نمایش بیرون آمدهاند و از درشتشان چون خاتمی تا ریزشان چون رنانی ریسمانهایشان را در میان افکندهاند تا شاید ... را شادمان کنند و به یاریش بشتابند و از سقوطش جلوگیری کنند...». همچنین در حالی که سلطنت طلبان و اصلاح طلبان از نوشته من به عنوان نوشته یک دانشگاهی مستقل استقبال کردند، رسانههای منتسب به مجاهدین خلق مرا «اقتصاددان ارشد حکومتی» نامیدند که دارد به حکومت هشدار میدهد که تا دیر نشده است خودش را نجات دهد. این تنوع و تضاد تفسیرها و ارزیابیها در مورد یک مقاله، نشان میدهد که چقدر فضای سیاسی-اجتماعی ایران قطبیشده، مهآلود، فاقد رواداری، هیجانی و آکنده از نفرت است و این خودش نشانه خطری است برای تحولات آینده ایران. همه بازیگران عرصه سیاست در ایران امروز با پیشفرضهای متضاد و شیوه نگاه متفاوت و گاه بدبینانهای به مسائل نگاه می کنند و البته چنین تنوع نگاهی که در آن میزان تساهل و رواداری پایین است و رگههایی از «خود حق پنداری» درهمه آنها وجود دارد نشانه آن است که ما هنوز در اندیشه و در الگوهای فکری و رفتاریمان، دموکرات نیستیم، گرچه ظاهرا همه دنبال دموکراسی هستیم. این قطبیشدگی ایدئولوژیک، زنگ خطر جدیای است و نشان میدهد که چقدر در این لحظه از گذار تاریخی کشورمان به وجود قشر یا طیفی از نخبگان میانی و کنشگران مرزی یا همان چیزی که جوانان تندرو «وسط باز» میگویند، نیاز داریم. من عامدانه واژه «وسط باز» را به کار میبرم تا قبح این واژه را بزدایم. در گویش روزمره در زبان فارسی، «وسط باز» یعنی فرد فرصتطلبی که می خواهد هر دو طرف بازی را داشته باشد و از منافع هر دو طرف بهره ببرد، یا خطر دو طرف را برای خود کاهش دهد. اما چون این روزها تندروهای دو طرف، واژه وسط باز را برای روشنفکران و کنشگرانی که حاضر نیستند مسیر تحولات خونین و خشونتبار را تایید کنند به کار میبرند من هم بر این واژه تاکید میکنم. اما وسط بازی در این زمانه غریب و در تحولات امروز ایران هرگز به معنی داشتن همزمان خدا و خرما نیست، بلکه به این معنی است که باید آماده باشی تا از هر دو طرف، آتش نفرت و خشم و ناسزا و طرد را به جان بخری. یعنی باید بپذیری که چوب دو سر نجس خواهی شد که نه در مسجد گذارندت که رندی، نه در میخانه کاین خمار خام است. و البته حواسمان هست که اکنون صحبت از وسط بازی در عرصه کنشگری مدنی و سیاستورزی است. روشن است که در عرصههای علم و فناوری و قانون و انگارههای اخلاقی و نظایر آن، وسط بازی خطا و غیرقابل دفاع است. امروز وسط بازی همان مجاهدت پرهزینهای است که باید برای کمک به گذار آرام کشور به آن چنگ بزنیم. خدایش حفظ کند دکتر مقصود فراستخواه را که هزار سال تاریخ ایران را کاویده است و نشان داده است که کنشگران مرزی (همان وسط بازان عرصه سیاست) بیشتر از هر یک از دو طرفِ بازی قدرت، زجر کشیدند و شکنجه شدند و به دار رفتند و آسیب دیدند، اما همانها بودند که کمک کردند تا در کشاکش تاریخ پرغصه این دیار، قصه ایران فراموش نشود و ایران بماند و ببالد تا فرصت کند هم شیره قدرت عرب را بکشد و هم در مغز خام مغولان عصاره فرهنگ بریزد و هر مهاجمی را رام کند و آرام سازد. این روزها که کتاب «کنشگران مرزی» را میخوانم مکرر چشمانم برای سرنوشت وسط بازان تاریخ ایران پرآب میشود. آهآه که هنوز خون نخوت سلطان محمد خوارزمشاه و شاه اسماعیل صفوی و آقامحمدخان قاجار در رگهای حکومتیان میدود و هنوز شور و سطوت حسن صباح و شیخ حسن جوری و حسین فاطمی و خسرو روزبه و نواب صفوی و صادق خلخالی در روح بسیاری از مخالفان حکومت جاری است. در حالی که ایران بیش از هر وقت دیگر به روزبه پوردادویه (ابن مقفع) و بونصر مُشکان و امیرکبیر و داور و فروغی و بختیار و بازرگان و طالقانی و بهشتی نیاز دارد. در انقلاب اسلامی جدای از این که روشنفکران هنوز در مرحله کودکی اندیشگی بودند، از نظر سیاسی هم کودک بودند و همهشان، حتی کمونیستها و سوسیالیستهایشان، با خوش خیالی در پشت سر آیهالله قرار گرفتند. در واقع نه این که تمایل داشتند، بلکه چون راهی نداشتند، آنها مجبور بودند بین شاه و آیهالله یکی را انتخاب کنند و روشن بود که آیهالله چشم انداز قابل دفاعتری داشت. آن روزها هم وسط بازی عار و خیانت بود و موجب هجوم و خشم و خشونت انقلابیون قرار میگرفت؛ پس همه میترسیدند و اگر بزرگی مثل دکتر غلامحسین صدیقی وزیر دکتر مصدق هم با پیشبینی فروپاشی ایران، میخواست با شاه همکاری کند تا کشور را از خون و خشونت دور کند، از ترس اتهام وسط بازی، محرمانه ملاقات میکرد یا پس از درز خبر ملاقات او با شاه، جبهه ملی از او تبری میجست تا محبوبیتش آسیب نبیند. یا کسی چون آیهالله خویی که خودش مرجعی در اندازه آیهالله خمینی یا بیشتر از او بود جرات نکرد نقش وسط بازی خود را بازی کند و همان چند تماس کوتاه و گفتگو با نماینده فرح را هم مخفی کرد. یا کسی چون بختیار را نخست که در قدرت بود مسخرهاش کردند و سرانجام که بیقدرت بود ترورش کردند، ولی همو بود که نگذاشت فرایند انتقال قدرت و مسیر تحولات به سوی خشونت و خون برود. اگر همین چند وسط باز نظیر بختیار و تیمسار قره باغی و دیگران از آن طرف، و بهشتی و بازرگان و سنجابی و مطهری از این طرف نبودند و قرار بود انقلاب ۵۷ را مجاهدین خلق یا گروههای چپ یا گروههای اسلامی افراطی راهبری کنند و به پیروزی برسانند چه خونی ریخته میشد و چه خشونتی در تاریخ ما ثبت میشد. و اکنون، هم طرفداران سلطنت به بختیار و قرهباغی ناسزا میگویند و هم طرفداران حکومت به بازرگان و سنجابی، اما روح همه آنها شاد که آبروی خود را زمین نهادند تا خون و خشونت کمتری دامن این دیار را بگیرد. آری انقلاب اسلامی حاصل خیانت قلمداد شدن وسط بازی بود و اکنون نیز همان داستان در حال تکرار است: نسل جوان معترض و انقلابی امروز نیز وسط بازان را خائن تلقی میکند. اما وظیفه روشنفکری و توسعهخواهی حکم میکند که این شیوه را با همه هزینههایش ترویج کنیم. حالا چقدر دلگیر کننده است که آن آقا یا خانمی که آن طرف آب در رفاه نشسته است و تاکنون یک سیلی در راه مبارزه برای آزادی و توسعه ایران نخورده و حتی یک شب هیچ کودک کار ایرانی را در خانهاش اسکان و غذا و گرما نداده است، به کسی مثل دکتر احمد زیدآبادی که از جوانی در این نظام سیلی خورده و زندان کشیده و کنشگری کرده است میگوید وسط باز! زهی طریقت و ملت زهی شریعت و کیش. اما چه باک؟ وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم / که در طریقت ما کافریست رنجیدن. وظیفه توسعهخواهی، ایران دوستی و انسانبودگی یک کنشگر روشنفکر مدنی این است که همه شهروندان کشورش را بدون توجه به ریشه، اندیشه و پیشه آنان از صمیم قلب دوست بدارد و ایران را و آزادی را و عدالت را و توسعه را برای همه آنان بخواهد. بارها به دانشجویانم میگویم اخلاق و عدالت حکم میکند که هم برای ارزیابی یک فرد و هم برای ارزیابی یک نظام، از گذشته او عکس نگیریم و نمایش دهیم، بلکه فیلم رفتار امروز آن فرد یا نظام را بگیریم و نمایش دهیم. من شخصا بر اساس اصول توسعهخواهی، نه حکومت کنونی را نه اصلاحطلبان را نه اصولگرایان را نه مجاهدین خلق را و نه سلطنت طلبان را بر اساس عکسهایی که از گذشته آنان داریم ارزیابی نمیکنم، برای من فیلم رفتار و گفتار و عملکرد همین امروز (دوران اخیر) آنهاست که ملاک ارزیابی است. برای نجات خودمان و برای توسعه ایران راهی نداریم جز آنکه همدیگر را دوست بداریم؛ و اگر نمیداریم، با هم تعاملی عقلانی و اخلاقی داشته باشیم؛ و اگر نمیتوانیم، دستکم بداخلاقی نکنیم. محسن رنانی / ۱۱ اسفند ۱۴۰۱
- دختران شجاع ایران
دشمنان بزدل زن، زندگی و آزادی به انتقام از دختران شجاع ایران برخاسته اند. آنها دریافته اند که تحصیل دانش و آگاهی زنان بزرگترین دشمن آنان است. این مسمومیت با گاز سمی نیست ، حمله تروریستی با گاز سمی به مدارس و خوابگاههای دختران دانش آموز و دانشجوست. از مدارس شروع کرده اند تا به همه عرصه های حضور زنان در جامعه آن را تداوم دهند. این زن مدرن و اندیشمند است که به چرخه تولید و پرورش گونه در معرض انقراض اجتماعی آنان پایان خواهد داد. هدف نهایی آنان چیزی جز فرستادن زنان به خانه نیست. هدف جنبش #زن_زندگی_آزادی چه بود؟ هدف آن زدودن همه آن چیزی بود که تفکرات ضدانسانی و خالی از زندگی آنان نمایندگی می کند. اسیدپاشان دیروز اسلحه جدیدی برگزیده اند و تمام اینها در تاریخ جنایاتی خواهد بود که چون گتوهای نازی ها و اردوگاههای کار اجباری استالین در تاریخ جهان ثبت خواهد شد تا بشریت بداند چهره عریان "شر" چیست. @AydinArera
- ⚫️ پیروز برادر من بود
من عزادارم، من داغدارم، من سوگوارم زیرا ایران مادر من است و پیروز برادرم بود. من می گریم چون دریا خواهر من است و دریاچه خواهر زاده،ام. وقتی خواهر و خواهر زادگانم می میرند من ناگزیر به قدر همه دریاها و دریاچه ها می گریم. من کوه زاده ام، پدرم کوه بود و مادرم جنگل، اما شما پدرم را تکه تکه خوردید و مادرم را به آتش کشیدید! من زمین بودم و همسرم آسمان، حالا من تکیده و خسته و رنجور اینجا و آنجا می افتم و همسرم پیرمردی بیمار است که نفس کشیدن نمی تواند، خمار و خموده، سایه خاکستریش بر سرم سنگینی می کند! تنم درد می کند همه جای تنم زیرا تنم از درخت است و هر شاخه هر جا که بشکند، این منم که درد می کشم. رودها خون منند اما خونم سمی است این رودهای آلوده مشوش به قلبم نمی رسند. فرزندانم آه فرزندانم، پرندگان دختران منند و آن دخترانم که شما کشتید و در بازار فروختید، مسافر بودند از راه دور آمده بودند، مجال دیدار ندادید! من عروسی شان را ندیدم در پرهایی سفید، من جنازه خونین سر بریده شان را دیدم، ای ننگ بر سنگدستان و سنگدلانی که هر روز داغدارم می کند. پسرانم، ای وای پسرانم، پسرانی از تالاب، پسرانی از صخره و سنگ، پسرانی از کوه و کویر… بگذارید امشب را برای برادرم پیروز بگریم فردا را برای خواهرانم می گریم و پس فردا برای …. آی ایران بانو، ای مادرم من برای داغ دل تو می گریم… ✍️#عرفان_نظرآهاری #پیروز_برادر_من_بود #ایران_بانو_مادرم ⚫️@erfannazarahari
- تراپیست
من تا پارسال یک تراپیست قشنگ داشتم که هر سهشنبه باهاش حرف میزدم. قدیمها فکر میکردم داشتنِ تراپیست یک قدم مانده به دیوانه بودن است. بعد گوشی دستم آمد که چون خط تولید آدمیزاد فاقد کنترل کیفی است، وجود نقصفنی ماجرایی کاملا طبیعی است. حالا اگر توی رزومهی آدم جنگ و خاورمیانه و شلنگآباد را هم اضافه کنی، نداشتن تراپیست خودِ دیوانگیست. چند سال پیش زنگ زدم به مریم و گفتم که من اندوهگینم و کمک میخواهم. مریم هم وصلم کرد به این تراپیستِ قشنگ. سهشنبهها خوش میگذشت. با اسکایپ زنگ میزدم بهش و با توسل به تمامی خاندان نبوت جهت قطع نشدن اینترنت، یک ساعت برایش حرف میزدم. آدم برای ادامه دادن باید حرف بزند. هر لوانتوری یک اگزوز لازم دارد جهت ریپ نزدن. از اندوههای لوکسم حرف زدم. اینکه آمدنم بهر چیست؟ اینکه لیلایم کجاست؟ اینکه آیا راه سعادتمندی از این ور است یا از آن ور است؟ علم بهتر است یا ثروت؟ پارسال به تراپیستم گفتم چند ماه استراحت کنیم و دوباره از سر بگیریم. گفت باشد و خداحافظی کردیم و خلاص. بعد خوردیم به ماجراهای اخیر و لجنزاری که ته ندارد. تروما پشت تروما. تروماهایی که دیگر شخصی نیستند و جمعیاند. الان دقیقا نمیدانم باید چه کار کنم؟ ور رفتن با اندوه شخصی خیلی آسان است. اما اگر اندوه جمعی شد باید به کی پناه ببرم؟ تراپیست قشنگم؟ نمیشود که. فکر کنم الان دیگر وقتش باشد که از یک کهکشان دیگر تراپیست پیدا کنم. اصلا قرار به این نبود. هجده سال پیش که محمود شد رییس جمهور، اظهر من الشمس بود که این مرد آغاز یک درامای جدید است. من هم دیگر حوصله دراما نداشتم. کل دار و ندارم را -که البته بیشتر ندار بود- ریختم توی دو تا چمدان و مهاجرت کردم. ما را به خیر و شما را به سلامت. با خودم گفتم هزینهاش را میدهم. خودم را از نعمت پدر و مادر و برادر و دوست و فامیل و درکه و لواشک و کباب بناب محروم میکنم. در عوض به آسمان آبی نگاه میکنم و خودم تصمیم میگیرم با شام، شربت شفتالو بخورم یا عرق سگی یا آب. بیدغدغه. نه دلار مهم است و نه قیمت گوجه. سالی یک بار هم میآیم ایران و بوس و لیس و دیدار جهت رفع دلتنگی و تعریف خاطرات فرنگ. برنامهی اولیه این بود. میدانستم که اندوه فردی گریبانم را میگیرد. و گرفت. اما کنار آمدن با اندوه فردی کاری ندارد. من فرار کردم تا گرفتار اندوه جمعی نشوم. که البته کور خواندم. اندوه جمعی تا نپتون هم که بروم با من خواهد آمد. نگران تراپیستم هستم. حدس میزنم او هم افتاده توی قابلمهی این اندوه جمعی. هیچ کاری هم از دستم برنمیآید. فقط میتوانم نگران باشم. بابت این نگرانی هم قرار نیست بهم مدال انساندوستی بدهند. فوقش یک مدال حلبی، نشان وطندوستی بزنند روی سینهام. که وطندوستی فضیلت درجهی یک محسوب نمیشود. آدم اگر آدم باشد دلش برای همه میسوزد. من هیچ وقت دلم برای سنگالیها و چچنیها و هائیتیایها و بقیهی ایها نسوخته است. با اینکه همه جا تعفن وجود دارد. اما من فقط الان نگران تراپیستم هستم. نگران اندوه جمعی خودمان. من مصداق مسلم اینم که هم کتک خوردم، هم پیاز خوردم و هم پول را دادم. چند ماه بعد از اینکه هواپیما را زدند، یاسمن توی وبلاگش مرثیهای نوشت و تهش گفت: «از نظر من اینکه ما به اصلاح وضعیت سیاسیمان امیدوار باشیم یا نباشیم اهمیت خاصی ندارد. برای من مهم نیست که عاقبت سیاسی کشورم یا امریکا چه میشود. برای من داستانهایمان مهم است. خاطراتمان و چیزهایی که حس میکردیم و دیگر نمیکنیم. برای من مهم است که کسی بیاید و آگاهانه از کرختی بعد از آبان بگوید و ناامیدی را پس بزند. از روزمره بگوید و روزمره را به رسمیت بشناسد». درست است. چیزهایی هستند که دیگر حسشان نمیکنیم. داستانهای روزمرهمان دیگر وجود ندارند. در واقع آدمهایی هستیم که زیر آفتابیم اما سایه نداریم. به هر حال. من نگران تراپیستم هستم. نگران اندوه جمعیمان. توی دلم هم فحش میدهم به روزگار که زد زیر قولش و وطن و تمام مشکلاتش را مثل بنفشهها چید گذاشت توی چمدانم. کنار همهی دار و ندارم. با این اندوه جمعی چه کنیم تراپیست عزیزم؟ #فهیم_عطار
- ⚫️سیاه نمایی
سیاه نمایی یعنی چه؟ این واژه را نخستین بار چه کسی ساخته است؟ ساخته و برآمده کدام فرهنگستان است؟ گویی این واژه برساخته، دهان بندی است بر چشم های بینا و واقع بین! سیاه نمایی نخستین بار از خودنویس چه کسی قطره قطره بر دفتر و کاغذ چکید تا بینایی را جرم انگاری کند؟ آیا کسی می تواند سفید را سیاه نشان بدهد؟ آیا می توان به پیاله ای شیر سفید نگاه کرد و آن را سیاه دید؟ یا با گفتن اینکه شیر سیاه است، سفیدی شیر از دست می رود؟ آیا اگر به کبوتران سفید بگوییم کلاغان سیاه، کبوتران کلاغ می شوند؟ با گفتن از سیاهی، سفید، سیاه نخواهد شد. مگر آنکه واقعاً سفید، سیاه شده باشد. بین سیاهی و سفیدی فاصله بسیار است، هیچکس نمی تواند سفید را سیاه جلوه دهد. مگر آنکه آن سفیدی رفته رفته آلوده شده باشد. سفیدی که هر روز چرک تر شود کم کم به سیاهی می زند. وگرنه هیچکس نمی تواند سفیدِ پاکِ نیالوده را سیاه نمایی کند. سیاهیِ نبوده، نموده نخواهد شد. سفید نمایی هم ممکن نیست. نمی توان کنار قیر سیاهی که بر سطح خیابان ها و بر پشت بام ها می غلتد، کنار مایعی غلیظ و تیره و داغ و مذاب ایستاد و گفت: این ماده ای سرد و سفید است، شفاف و خوردنی. نمی توان چادری سیاه بر سر کشید و گفت که این ملحفه ای سفید است. نمی شود… هیچ قیری با بخشنامه سفید نمی شود و هیچ شبی به امضا و دستور، روز نخواهد شد. بینایی جرم نیست. واقع بینی گناه نیست. فهمیدن حقیقت، عناد نیست. اما تماشای زندگی با چشم های مصنوعی و دیدن های فرمایشی و کوری سفید، ترسناک و بیمارگونه و خسارت بار است. ✍️#عرفان_نظرآهاری #واقع_بینی_جرم_نیست 🕯️@erfannazarahari
- شنبه
⛓️شنبه های بدون شنبه زاده این جوانک که دارد آواز می خواند پشتِ تلفنِ زندانِ اوین، اسمش حسین شنبه زاده است. جرمش این بوده که در توییتر جملات بامزه می نوشته است. اتفاقی در توییتر چند جمله ای از او دیده بودم و با خودم گفتم چه جوانک باهوش و طنازی است. چه زیرکانه زیر و بم کلمات و ظرفیت زبان را می شناسد. آفرین! چه مختصر و مفید و جالب می نویسد. انگار دارد تن شوم هر ماجرای نحسی را قلقلک می دهد تا نحوست و بدیمنی و بیچارگی و بدبختی، ریز ریز به خنده بیفتد. مدتها پیش عکسی دیدم که شنبه زاده با تنی ضعیف و نحیف، رنجور و رنگ پریده جلوی درِ زندان ایستاده است. از خودم پرسیدم: شنبه زاده این است؟ واقعا این پسر را به خاطر چهار تا جمله خنده دار زندانی کرده اند؟ یعنی شنبه زاده ترس دارد؟ شنبه زاده خطرناک است؟ شنبه زاده زورش می رسد پایه های نظام را تکان بدهد؟ آخر از شنبه زاده مظلوم تر هم مگر پیدا می شود؟ تمام دارایی اش یک مشت کلمه است، همین! یعنی این همه دم و دستگاه و خَدَم و حَشَم از دو قاق استخوان می ترسد؟! ⛓️ این همه فرهنگسرای عاطل و باطل، شنبه زاده باید برود آنجا کارگاه طنز برگزار کند. باید راه و روش کوتاه نویسی و بامزه نویسی درس بدهد. باید مجموعه نوشته هایش را کتاب کند. باید بنویسد و هزاران جوان بی حوصله و ملول و افسرده را سر ذوق بیاورد. باید برای این مقامات عبوس و ترشرو و تلخ اندیش و تلخ مزاج، دوره فشرده ی چگونه از صفرای خویش بکاهیم و بر سرکنگبین ِنداشته بیفزایم، بگذارد. شنبه زاده خلاصه ی کلی استعداد و چکیده ی یک عالم سواد است. ⛓️ زندانی کردن این جوانک طنز پرداز فقط بد و اسفبار و دردناک نیست؛ خجالت آور است، شرم آور است، آبروریزی است. نشانه ی آشکاری از بی ظرفیتی و کم هوشی و طنز نافهمیِ تصمیم گیرندگان است. هر روز جامعه از درک نکته سنجی ها و باریک بینی ها و نازک اندیشی ها و ظرافت ها و زیبایی های زبانی و معنایی عاجز تر می شود. هر روز ذهن جامعه برای فهمیدن طنز، کُند و کُندتر می شود. هر روز جامعه مجال تمرین طنز فهمی را کمتر می یابد. و این تقصیر شماست که دست بر دهان شنبه زاده ها می فشرید که خاموش. مردمان را ملول و گول ، گنگ و گیج، عبوس و عبث دوست دارید. ⛓️ امیدوارم زندانبان عنق و زندان ساز عبوس در این مدت ترسشان از شنبه زاده ریخته باشد و با سلام و صلوات و گل و شیرینی آزادش کرده با نقل و نبات و اسپند و عود، دست افشان و هلهله کنان تا دم خانه بدرقه اش کنند… به دعا و همت شما عزیزان! #شنبه_است #حسین_شنبه_زاده_را_آزاد_کنید #به_جای_مجازات_طنز_نویس #فهمیدن_طنز_را_تمرین_کنید ✍️#عرفان_نظرآهاری 🌱@erfannazarahari
- مقاومت
داستان زندگی هر زنی از سرزمین من داستان مقاومت است. زنان سرزمین من می دانند که نمی توان تنها با امید زندگی کرد ولی این را نیز می دانند که بدون امید، زندگی ارزش زیستن نخواهد داشت. پس رسیدن امید را انتظار نمی کشند، بلکه هر روز با شهامتی ستودنی امید به فردایی خالی از اجبار، تبعیض و بی عدالتی را از جان خسته و درد کشیده خود خلق می کنند. در این ویدیو #مهندس_زینب_کاظم_پور یکی از نامزدهای زن هیئت رئیسه مجمع سازمان نظام مهندسی استان تهران روسری خود را از سر بر می گیرد و پرتاب می کند و به حضار می گوید که چگونه زنان جامعه مهندسی کشور را در بیرون همین سالن به دلیل عدم رعایت حجاب اجباری کتک زده اند و همچنین مانع از نامزدی او برای هیئت رئیسه به دلیل مقاومت در برابر پوشش اجباری شده اند. می گویند شهامت والاترین فضیلتهاست زیرا بدون آن تحقق هیچ فضیلت دیگری در زندگی ممکن نخواهد شد. آنچه اخلاق را در هر جامعه ای ممکن می کند نه تحمیل و اجباری که نتیجه آن جز فساد و تزویر و دورویی نیست ، بلکه شهامت اخلاقی انسانهایی چون زینب کاظم پورهاست. آیدین آرتا @AydinAreta
- جانانم
جانانم! بیا فرض کنیم که هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چیز همانطور است که بوده. لااقل بیا امشب را اینطور بگذرانیم. میترسم این تک شاخه گل نسترنی که داریم هم زیر چکمهی حوادث له شود و ما بمانیم و فقدان عشق. همان فضیلت برتری که سالهاست با خون دل در نهانخانهی دل به نور دیدهات زنده نگه داشتهام. اصلا بیا به گذشتههای درخشان فکر کنیم. مرورشان کنیم و به سادگیشان بخندیم. مثلا بیا به آن روزی فکر کنیم که رفتیم برای گرفتن گواهینامه رانندگی. گفتند برویم خیابان فلان، پلاک فلان، طبقه چهارم. برای معاینهی چشم. رفتیم. نفسم برید تا رسیدم بالا. اگر به من بود که همان طبقهی اول میماندم و فقط بقیه را تشویق میکردم به بالا رفتن. اما این تو بودی که هلم دادی و بردی بالا. کلا فتح قله را دوست داری. برخلاف من که آرمانم داشتن یک قهوهخانه است پای کوه. چای و املت و بربری بدهم به دست مردمی که مثل تو بودند و طالب فتح قله. به هر حال رسیدیم طبقهی چهارم. مطب چشمپزشکی بیشتر شبیه کلینیکی بود که جنین را غیرقانونی سقط میکنند. فرسوده و آلوده. شیشهی پنجرهاش قدِ گوشِ یک فیل بالغ، شکسته بود و سوز میآمد داخل. دکتر کروات صورتی زده بود و کلاه پشمی شهریار را سر کرده بود. همه چیز سورآل بود. با چشمهایمان و توی دلمان بهش خندیدم. دکتر نشاندم روی صندلی و تابلوی آویزان به دیوار روبرو را نشانم داد و گفت کلمههای روی آن را بخوان. هر کلمهای را که میخواندم، تشویقم میکرد. آفرین. باریکلا. دمت گرم. من هم که بندهی نظام تشویقم. متوهم شدم که از عقاب هم تیزبینترم. گواهی را مهر کرد و پولش را گرفت و خلاص. خندیدی و گفتی که نصف حرفهای روی دیوار را اشتباه حدس زدی. گفتی که دچار توهم تشویقم. تا به دیوار نزدیک نشدی نمیدانی چقدر راستی و چقدر کجی. جانانم! عشق، این گونهی نادر از فضیلت که مظلومانه رو به انقراض است. این جمله نعل به نعل مال توست. روزی که از آن بالا شهر را نگاه میکردی. میگفتی که در فراق عشق، اولین چیزی که فراموش میشود خودمان هستیم. حتی وقتی جلوی آینه میایستیم، تصویرمان دیگر ادای ما را درنمیآورد و نمیشناسدمان. میگفتی عشق بوی عود میدهد. عود که میگفتی یاد خانهی عمویم میافتادم. دیوار گچی اتاق نشیمنشان یک ترک اریب داشت که شمال غرب را وصل میکرد به جنوب شرق. دم غروب عود روشن میکردند و دمش را فرو میکردند داخل ترک. تا صبح میسوخت و بویش مینشست روی حافظهمان برای چنین روزهایی. که من و تو وقتی روی سرٍ شهر نشستهایم و تماشایش میکنیم، یادش بیفتیم. دود عود یادت هست؟ درست مثل یک آدم ظریف است با پوست خاکستری که از شمال تا جنوب میرقصد. اگر خانهای آتش بگیرد، اولین چیزی که لای شعلهها محو میشود این رقص ظریف است. جانانم! یعنی ممکن است عود خانهای را آتش بزند؟ جانانم! عشق، این فضیلت برتر. سالها مزاح میکردند که تا حالا شاشات نگرفته تا عاشقی از یادت برود. میبینی؟ میبینی چه میکنند با این فضیلت برتر؟ البته حق دارند. از کسی که در خانه یک شاخه نسترن و یک جلد کتاب نگه نمیدارد چه انتظاری داری؟ آدمی که پنجرهاش نور آفتاب نمیگیرد. کسی که شیشهی پنجرهاش قدِ گوشِ یک فیل بالغ شکسته باشد و سوز سرما، دود عود را با خود ببرد بیرون، از چهرهی آبی عشق چه میداند؟ فقدان عشق را فقط با ظلم میشود پر کرد. همان سیاهی روی سفیدی مینای دندان. جانانم! امشبمان رو به پایان است. فرض کردیم که هیچ اتفاقی نیفتاده است و همه چیز همان است که قبلا بوده. دوباره باید گلدان نسترن را کول کنیم و ببریم توی پستو تا نکند نور حقایقٍ فردا صبح بسوزاندش. باید خودِ خودم را که فقط جلوی آینهی تو ظاهر میشود هم کنار آن گلدان نسترن قایم کنم. جایی توی پستوی قلب تو. نور آفتاب که زد نه من هستم و نه گلدان. اما تو باش. #فهیم_عطار @fahimattar












