Search Results
101 results found with an empty search
- سقوط
✍️ محسن رنانی چکیده: سقوط هر شرکت، سازمان یا ساختار سیاسی و اجتماعی چهار مرحله دارد؛ وقتی مرحله چهارم رخ دهد «رخداد سقوط» پایان می یابد. جمهوری اسلامی سه مرحله اول سقوط را طی کرده است، نمیدانم تا کی و تا چه حد میتواند، با مقاومت، خشونت و امنیتی کردن جامعه، مانع تحقق مرحله چهارم شود؛ اما میتواند با تغییر رویه، پیش از آن که با «انقلاب از پایین»، مرحله چهارم سقوط نیز رخ دهد، از طریق «انقلاب از بالا»، احتمال فروپاشی را کاهش دهد. مقدمه: این متن را حدود دو ماه پیش نوشتم. واقعش مردد بودم که منتشر کنم یا فقط برای مقامات بفرستم. همه ما میدانیم که بالاخره کشور از شرایط فروبسته کنونی گذر خواهد کرد، اما تلاش همه ما باید این باشد که حکومت کمهزینهترین راه را برای گذار کشور انتخاب کند. این که ایران به سوی تجربه شیلی و آفریقای جنوبی برود یا به سوی تجربه لیبی و سوریه، ابتدا به رفتار حکومت بستگی دارد و پساز آن به رفتار جامعه. منافع ملی ایران اقتضا میکند که هر دو طرف (حکومت و جامعه) تمامی راههای کمهزینهتر را تجربه کنند. یعنی تحول انقلابی و خشونتآمیز باید آخرین راه حل باشد. با این نگاه بود که ابتدا نسخه اولیه این متن را برای آقای دکتر محمدجواد ظریف فرستادم و خواهش کردم اگر میتوانند آن را به دست مقام رهبری برسانند. هنوز هم گمانم بر این است اگر مقامات به صورت عریان با واقعیت روبهرو شوند، ناخودآگاه بر تصمیماتشان اثر میگذارد. اما پس از دو ماه ایشان پیام داد که تلاشش ناموفق بوده است. چنین شد که تصمیم گرفتم آن نوشته را با شرح و تفصیل بیشتر و بیانی بیپردهتر، برای انتشار عمومی بازنویسی کنم؛ که همین متنی است که میخوانید. من این نوشته را منتشر میکنم تا از یکسو خانواده کشتگان و جوانان آسیبدیده و معترضِ جنبش مهسا غمناک نباشند و بدانند که اعتراضشان چه دستاورد عظیمی داشته است و در همین چند ماه توانستهاند یک مرحله از چهار مرحله سقوط را رقم بزنند؛ و از سویدیگر اگر هنوز در درون نظام سیاسی هستند کسانی که از سطح هیجان و ترس روانشناختی عبور کردهاند و قدرت نگریستن عقلانی به تحولات را دارند، واقعیت را دقیقتر ببینند و به مراکز قدرت منتقل کنند؛ شاید هنوز فرصت بازگشت و همگرایی از دست نرفته باشد. چون معتقدم فرصت «اصلاح از بالا» از دست رفته است، اما تا زمانی که مرحله چهارم سقوط رخ نداده است، امکان «انقلاب از بالا» منتفی نیست. و البته اکنون تنها با «انقلاب از بالا» است که میتوان «انقلاب از پایین»، را منتفی کرد؛ وگرنه «انقلاب از پایین» بهطور طبیعی رخ خواهد داد. حکومت باید بداند که با ثبات کنونی اوضاع، غره نشود و رجز نخواند، که فرصتش اندکتر از آنی است که گمان می کند؛ و بداند که حتی اگر با روشهای سرکوب خشن این نسل را از نظر روانشناختی ناامید کند، اما این نسل بهمرحله «امید وجودی» رسیده است و هر لحظه میتواند افقهای امیدبخش تازهای را خلق کند، پس به جای درافتادن و سرکوب و تحقیر این نسل، آن را درک کند و سخنش را ارج بگذارد و با او گفتوگو کند. تجربه یک قرن اخیر به من میگوید که اگر قاجاران برنیفتاده بلکه اصلاح شده بودند، و انقلابیان به جای ....
- 🌱 پیشکش به فرهاد میثمی
این روایت اندوه پیشکشی است به فرهاد میثمی. بیت ها همه از حنجره نظامی است، از پس نهصد سال فرهاد خوانی؛ و من عرفان نظرآهاری یکی از بیشمار شیرینان در خیلش. ما همه شیرینیم اما فرهاد فقط اسم یکی از ماست، همان که تصمیم گرفته از کوه بالا برود و از میان سنگها و صخره ها راهی بکند با تیشه؛ و شیر برایمان بفرستد. ما محتاج شیریم اما اینجا که ماییم تا آنجا که چوپانان هستند و گوسفندان و شیر دوشان، راه درازی است. گَله دور است و ما محتاج شیریم طلسمی کن که شیر آسان بگیریم ز ما تا گوسفندان یک دو فرسنگ بباید کَند جویی محکم از سنگ که چوپانانم آنجا شیر دوشند پرستارانم اینجا شیر نوشند عشق شیر است، آزادی شیر است، شفقت و شور و شادمانی شیر است. ما اما شیر نداریم. ما این پایین در دره های مخوف تعصب کنار چاه هایی خشک نشسته ایم، تشنه و هر جرعه آبی که می خوریم، تلخ است، این آب نیست آمیزه ای از خاک و خاکستر و گلِ و گوگرد است… فایل صوتی کامل را در ادامه بشنوید:🎧 🎼با سپاس از استاد محمد نصرتی ✍️#عرفان_نظرآهاری ✌️@erfannazarahari
- تاریخ سرزمینم
🔸زنده یاد دکتر #عبدالحسین_زرینکوب در کتابش تاریخ سرزمینم اینگونه می نویسد: 🔥ﭘﯿﺶ ﺍﺯ یورش اعراب ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ، ﻣﯿﺮﻗﺼﯿﺪﯾﻢ . ﺑﺎﺩ ﻣﯿﻮﺯﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﺮﻣﻦ ﮔﺎﻩ ﻣﯽ ﺭﯾﺨﯿﺘﯿﻢ ﻭ ﻣﯿﺮﻗﺼﯿﺪﯾﻢ . ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﻣﯿﺸﺪ ﺟﺸﻦ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﯿﻢ ﻭ ﻣﯽ ﺭﻗﺼﯿﺪﯾﻢ . ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﻣﯿﺸﺪ ﺟﺸﻦ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﯿﻢ ﻭ ﻣﯿﺮﻗﺼﯿﺪﯾﻢ . ﺯﻣﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﺭﺍ ﺩﺭﻭ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ، ﻣﯽ ﺭﻗﺼﯿﺪﯾﻢ . ﺯﻣﯿﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺎﺷﺘﯿﻢ، ﻣﯽ ﺭﻗﺼﯿﺪﯾﻢ . ﺩﻓﻊ ﺑﻼ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﮑﻨﯿﻢ، ﺟﺸﻦ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﯿﻢ . ﻣﺎﻩ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﺸﺪ ﻣﯽ ﺭﻗﺼﯿﺪﯾﻢ . ﻣﺎﻩ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻣﯿﺸﺪ ﻣﯽ ﺭﻗﺼﯿﺪﯾﻢ . ﺧﻼﺻﻪ ﺟﺸﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﻗﺺ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ . ﺗﯿﺮﮔﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻬﺮﮔﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﺑﺎﻧﮕﺎﻥ ﻭ ﺁﺫﺭﮔﺎﻥ ﻭ ﺑﻬﻤﻦ ﮔﺎﻥ ﻭ ﺍﺳﻔﻨﺪﮔﺎﻥ ﻭ ﻓﺮﻭﺭﺩﮔﺎﻥ ﻭ ﺍﺭﺩﯾﺒﻬﺸﺖ ﮔﺎﻥ ﻭ ﺧﺮﺩﺍﺩﮔﺎﻥ . ﺳﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﻮﺭﯼ ﻭ ﺳﺮﻭﺵ . 🔪اعراب ﮐﻪ ﺁﻣﺪند ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮔﺮﯾﻪ ﺷﺪﯾﻢ ! ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻮﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻋﺬﺍﺏ ﻗﺒﺮ ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﺎﻥ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﯿﺰﻧﺪ. ﺑﺎﺩ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻭﺣﺸﺖ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﻣﺎن ﺗﺠﻠﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﻭﺣﺸﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯿﻢ. ﻫﻤﻪ ﯼ ﺳﺎﻝ ﺭﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﺑﺮ ﺭﺧﺴﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺒﻨﺪﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﺎﻟﻤﺮﮒ ﯾﮏ نفر ﻋﺰﺍ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﻟﻬﺎ ﻭ ﻟﺒﻬﺎﯾﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﻧﺸﺎﻧﯿﻢ.
- رقصی برای ۴۴ سال گذشته
۴۴ سال از اعتماد ما به روحانیت گذشت. ۴۴ سال از آغاز جمهوری اسلامی گذشت. ۴۴ سال از تجربهای بسیار سخت سپری شد. اول بهمن که حقوق بازنشستگیام را دریافت کردم، همزمان ماشینم یک خرابی جزیی به بار آورد. دندههایش خوب جابهجا نمیشدند. با همه صرفهجوییهایی که به عمل آوردم ۱۲ بهمن رسید، همزمان با آغاز دهه فجر، حسابم کاملا خالی شده بود. دهه فجر را با جیبهایی خالی شروع کردم. همزمان رادیو تلویزیون و بنرهای خیابانی از من میخواستند بیایم به خیابان و شادی کنم که انقلاب شد و وضعم خوب شد! حسابهایم را چک میکردم، دیدم ۱.۵ میلیون در یکی از حسابهایم هست، هر کاری میکردم نمیشد از آن استفاده کنم. متصدی بانک برایم توضیح داد این یارانهای است که به دستور رئیس جمهور به حسابت واریز شده اما تا زمانی که اثبات نشود نیازمندی، امکان برداشتش را نداری. باید ثابت کنی فقیری، مثل اکثر مردم... نمیدانستم چهکار باید بکنم. از خانواده خواستم کهنهترین لباسهایم را پیدا کنند، بپوشم و بروم به ساختمان ریاست جمهوری. بگویم من را بعد از ۴۴ سال چنین کردید. نه من، همه مردم را. نیازمند کمکهای نقدیتان، نیازمند یارانه ناچیزتان، نیازمند ماشینهایی دست سوم و چهارم که عمرشان را کردهاند و هیچ امنیتی ندارند. بعد از ۴۴ سال سرمایههای ما در بورس دزدیده شده، جادههای ما استاندارد نیست، قطارهایمان فرسوده، هواپیماهای فرسودهمان با سلام و صلوات بلند میشوند، پولمان بیارزش، محیط زیستمان متلاشی، سیستم قضاییمان ناکارآمد، آموزشمان بیکیفیت، جوانانمان بیرغبت به کشور، مردممان بیاعتماد به حاکمیت، منابعمان به غارت رفته، نفتمان رو به اتمام، خزانه ارزیمان خالی، دشمندارترین کشور در جهان، استادترین قاچاقچیان در جهان به بهانه دور زدن تحریمها... و البته دارای بهترین سلاحها بهترین پهپادها بهترین موشکهای جهان و هزاران کیلو اورانیوم غنی شده تا دنیا از ما حسابی بترسد! حالا از من میخواهند با جیب خالی، منتظر موافقتشان با یارانهای ناچیز، بروم در خیابان برایشان برقصم، شادی کنم. فکر میکنند من یادم رفته چه جوانهایی شهید شدند تا نظامی عادلانه بر پا شود و نشد. یادم رفته چقدر جانباز و خانواده شهید داریم که دلشان از وضعیت خون است. از گرانیها، از بگیر و ببندها، از تظاهر حاکمیت به وضعیتی خوب، از اینکه میبینند اکثر مردم چیزی میخواهند و حاکمیت ایستاده و واضح میگوید هر چه من بگویم. اکثریت چه حقی دارند که بخواهند قانون اساسی عوض شود! بخواهند رفراندوم شود!! حالا بروم در خیابان برقصم که کل ملت را در جهان گدا کردند. صاحب بیارزشترین پول در جهان. بروم برقصم که از فاسدترین کشورهای جهان شدهایم. برقصم که اعتماد و اخلاق در کشور ما مرده و همه به هم مشکوکند. برقصم که انقلاب به ضد خود تبدیل شد. بهجای ساختن تخریب کرد... به جای اعتماد بی اعتمادی کاشت. به جای یگانگی، مردم را دسته دسته کرد. به جای برداشتن یک شاه، دهها شاه برایمان آورد. ما را از چاله درآورد و به چاه انداخت... بروم فردا در راهپیمایی بزرگداشت انقلاب وقتی که در کشور ۹۰ درصد جمعیتش زیر پنجاه سال دارند. و اصلا نمیدانند انقلاب چه بود. چرا شد! چه میخواست. و چه شد... ما چه فکر میکردیم و چه به سرمان آمد... @ghomeishi3
- ما بیشماران
رحیم قمیشی خیابان خلوت و تنگ بود. ماشین جلوییام رفت و دقیقا کنار ماشین دیگری ایستاد، شیشه سمت راستش را پایین داد و مشغول گفتگو با راننده ماشینی شد که پارک کرده بود. حدس زدم آدرسی را میپرسد. صبر کردم تا حرکت کند. خیلی طول کشید و نهایتا با بوق ماشین من حرکت کرد. اما صحنهای که دیدم... خانم میانسالی که پشت فرمان بود با ترس داشت روسریاش را روی سرش درست میکرد! انگار به مغزم تیری شلیک کرده باشند. او تذکر دریافت کرده بود! خدای من. تنها کاری که توانستم بکنم توقفی کوتاه بود برای دلداری دادن به آن خانم. گفتم خانم به سر و صدای این بیسر و پاها گوش نکنید. کوتاه آمدن در برابر این متجاوزین به حقوق شما همکاری با آنهاست. هنوز رنگ به رخسارش نبود. میگفت حرفهای زشتی شنیده... و من مثل برادرش آب شدم. نمیتوانستم برای آن خانم توضیح بدهم. تنها همینکه رسیدم خانه فریاد و درددلی را در وجودم جمع شده بود را نزد همسرم ابراز کردم. به او گفتم خوب گوش کن؛ آن آهنپاره قفل فرمان که در ماشین ماست برای چنین مواقعی است. گفتم اگر کسی خواست به حقوق تو تجاوز کند حق نداری بگویی من یک خانمم و نباید جواب بدهم! گفتم باید تمرین چند فحش را هم بکنی! اگر کسی یک توهین به تو کرد نباید ساکت باشی، وقتی با قفل فرمان درآمدی او حتماً فرار میکند، مردم میفهمند به حقوقت تجاوز شده. یادت باشد ما بیشماریم... پرسید اگر نیروی انتظامی یا بسیج سر برسد و حق را به او بدهد؟! کمی سکوت کردم. گفتم ببین، بزودی نیروی انتظامی در خدمت ما خواهد بود. نگاه بیجا به تو جرم است. تذکر در مورد روسری به تو جرم است. اصلا لباس شخصی بخواهد صدایت کند جرم است. هیزیگری جرم است. متلک جرم است. آنکه حرف زشت زد باید برود بیمارستان روانی بستری شود. گفت فعلا که برعکس است.، زیبایی جرم است. افراد شپشو مورد احترامند. و ما مجبوریم تحمل کنیم... دیگر به هم ریختم؛ نه! ما مجبور به تحمل نیستیم. مگر زندانها چقدر جا دارند؟ مگر وقاحت چقدر میتواند ادامه یابد؟ مگر تا کی میشود از زندگی چشمپوشی کرد؟ نه عزیزم! نه خانمی که ترسیدی و روسریات را بالا کشیدی... آنها باید از ما بترسند. آنها که نمیدانند چشمشان کجا باید باشد! آنها که ظلم را حرام نمیدانند. دزدی برایشان مهم نیست. گرانی را بیاهمیت میدانند. تجاوز به حریم دیگران برایشان عادی است! آنها باید از ما بترسند عزیزم. باید باور کنیم؛ ما بیشماریم ما میخواهیم زندگی کنیم ما میخواهیم خدای واقعی را بپرستیم نه خدای زشتها را نه خدای دزدها را خدایی را که زیبایی را میپسندد موسیقی را محبت و عشق را خدایی که در دل انسانهاست. نه آن خدای جعلی و خشمگین را بزودی ما مثل همۀ انسانهای سالم و بزرگ جهان زندگی خواهیم کرد. زندگیای که از آن لذت ببریم... و همه بیماران جنسی را درمان خواهیم کرد. آنها که فکر میکنند نماینده خدا هستند... @ghomeishi3
- ستارهها
دو کوچه بالاتر از جایی که کار میکنم یک رستوران مکزیکی است که قبل از آمدن کرونا ماهی دو سه بار میرفتیم آنجا. آنقدر رفتیم که صاحب دکان و گارسونها و دربان و گربههای سفید پشت رستوران هم با ما رفیق شدند. بیشتر از همهشان با یک کمک آشپز رفیق شدیم که وقتی سرش خیلی شلوغ نبود میآمد سر میزمان و میایستاد به خوش و بش کردن. یک آدم تپل که انگار خدا از خلقتِ گردن فاکتور گرفته و شانههایش را مستقیم و بیواسطه وصل کرده به سرش. هر وقت صاحب کارش صدایش میکند که مثلا «خوزه، پنیرا رو کجا گذاشتی؟»، مجبور میشود تمام هیکلش را بچرخاند سمت اوستا و جوابش را بدهد که مثلا گذاشتهام ته یخچال بزرگه. بدین ترتیب. پارسال خبر رسید بهمان که برادر کوچکترش خودکشی کرده است. تاسیساتچی یک برج سیطبقه بود، وسط شیکاگو. لوله میکشید. لامپ وصل میکرد. کولر راه میانداخت و الخ. پارسال زمستان رفت روی پشتبامِ برج تا مثلا فلان کار را راست و ریس کند. اما در عوض کار خودش را راست و ریس کرد و از بالا خودش را انداخت پائین. جمعه پیش رفتیم رستوران مکزیکی. خوزه هم بود. لاغر شده بود. تازه فهمیدم که گردن هم دارد. حالا که وزن کم کرده، گردنش از لای غبغب و بناگوشش زده بود بیرون. تسلیت و اینها گفتیم. من به انگلیسی بلد نیستم مراتب اندوه خودم را اعلام کنم. مثلا ترجمهی«غم آخرتون باشه» یا «هر چی خاک اون مرحومه عمر شما باشه» چه میشود؟ همان بهتر که بلد نیستم. مگر چیزی به عنوان غم آخر هم داریم؟ یا مثلا چه منطقی پشت تبدیل خاک مرحوم به عمر برادر مرحوم وجود دارد؟ به هر حال. بیست دقیقه با خوزه گپ زدیم. بیشتر البته خوزه حرف زد. فقط از برادرش گفت. انگار از روی یک کتاب برایمان داستان میخواند. در واقع آدمی را که توی مغزمان نبود برایمان ساخت. برادرش را هیچ وقت ندیده بودیم. لابد یک آدم معمولی از چند میلیون آدم معمولی و ناشناسِ ساکن شیکاگو. یک نفر از هشت میلیارد نفر. اگر خبرش توی روزنامه چاپ میشد، احتمالا سرسری خبر را میخواندم و بعد هم با روزنامه شیشهی عقب ماشین را تمیز میکردم که موقع دنده عقب گرفتن، پشت سرم را بهتر ببینم. آدمهای دور و آدمهای ناشناس. اما حالا که خوزه بیشتر ازش حرف زد، انگار فرق بودن و نبودنش بیشتر حس میشد. ساختمان سی طبقه خیلی بلندتر به نظرمان میآمد. زمانی که توی راه بوده بیشتر کش آمد. شتاب جاذبه هم حتی وحشیتر هم به چشممان آمد. احتمالا آدمهایی بودهاند که از دور سقوط برادرش را تصادفا دیدهاند. لابد دیدند یک نقطهی سیاه روی پشت بام تکان میخورد. بعد دیدهاند نقطه از بالای ساختمان رها شد و تند آمد پائین. ده ثانیهی بعد هم نقطهی سیاه تبدیل شده به نقطهی قرمز. اما به هر حال نقطه، نقطه است. البته نقطه وقتی دور است، نقطه است. برای ما که بیست دقیقه پای منبر خوزه بودیم دیگر نقطه نبود. یک موجود بود با گوشت و پوست و استخوان. یک داستان بلند بود با چند میلیون کلمه و چند ده میلیون نقطه و به اندازهی یک کهکشان عواطف گوناگون. کاش اصلا نرفته بودیم رستورانشان. کاش به جایش پیتزا سفارش داده بودیم که مجبور نبودیم داستان خوزه را بشنویم. خودمان را حبس میکردیم توی اتاق به بهانهی کرونا. دور از داستان خوزه. اما خب، آدمی که حبس باشد داستان خودش هم راز سر به مهر میشود. خوزه یک جا لای حرفهایش گفت که انگار یکی از کلیدهای پیانوی زندگی خانوادهشان گم شده است. از دور آهنگشان معمولی به گوش میخورد اما فقط آدمهایی که داستانشان را شنیدهاند، میدانند که موسیقیشان از پارسال به اینور لحظات ساکتی دارد که با چیزی دیگر پر نمیشود. قرار نبود اینقدر دراماتیک شود. قرار بود فقط یک برش نازک بزنم از رستوران رفتن را. از راه دور. آنقدر دور که نفهمم آن چیزی که از آن بالا دارد میافتد آدم است یا یک کیسهی شلیل. اما خب نزدیک شدیم. برای خودم بماند به یادگار که شاید بفهمم که ستارهها صرفا نقطههای دور و نورانی توی آسمان تاریک شب نیستند. بلکه هر کدامشان آنقدر وسعت دارد که تهش دیده نمیشود لامصب. #فهیم_عطار @fahimattar
- انقلابی که بازگشت ندارد
- چرا نیروهای ایرانی باید بروند در کشوری دیگر بجنگند؟ - ما چیزهایی میدانیم که شما نمیدانید! - چرا بین این همه صادر کنندگان نفت، اقتصاد ما چنین از هم پاشیده است؟ - مسائلی هست که شما نمیدانید! - چرا حضور زن و مرد در استادیوم فوتبال فساد میآورد، اما حضورشان در حج فساد نمیآورد؟ - آن دستور خداست، ما حق پرسش نداریم! چرا زنان حق برابر با مردان ندارند؟ چرا هوای ما باید الودهترین در جهان باشد؟ چرا روز به روز فقیرتر میشویم؟ چرا شنیدن دروغ برای ما باید عادی شود؟ چرا زندگی در ایران سخت و نفسگیر شده؟ چرا کسانی به جرم اندیشیدن باید زندان باشند؟ چرا اعتراض برای همه دنیا خوبست برای ما بد؟ چرا پرسش ممنوع است، آنهم از مقامات؟ چرا کسانی تا آخر عمر باید در رأس حاکمیت باشند؟ چرا، چرا، چرا... چرا در زندان کتک چرا به دختران تجاوز چرا جواب اعتراضات ساده، گلوله؟ چرا همه دلسوزان نگران آیندهاند؟! چرا مخالفت با حاکمیت فقیهان جرمی است نابخشودنی؟ همۀ این "چرا"ها از کجا آمد؟ کمتر کسی متوجه انقلابی شد که در این سالها اتفاق افتاد، چون بر خلاف انقلابهای سیاسی یکباره اتفاق نیفتاد! انقلابی که فرهنگ ساخت، پایههای تمدن جدید را گذاشت، زندگیها را تغییر داد، به انسانها اعتماد به نفس داد و "شفافیت"، صداقت و عقل را یک ارزش بزرگ کرد. من یک مسلمانم، تو مسیحی، او بهایی، آن دیگری کمونیست، آن بیخدا... همه ما انسانیم، هیچکس برتر از دیگری نیست. او سبکِ زندگیای دارد، من سبکِ زندگیای، هیچکس حق دخالت ندارد. چه انقلابی میتوانست اینچنین جامعهای را متحول کند؟ چه انقلابی بود که خواب همۀ دولتمردان دورو را به رخشان کشید!؟ پاسخهای آسمانی آنها را به تمسخر کشید. من میدانم و تو نمیدانی را به خنده کشاند. "بعدها خواهید فهمید" را تبدیل به جوک کرد. سخنرانی های بیمخاطب و یکطرفه را از رونق انداخت... چه انقلابی بوده؟ مگر میشود به خودی خود و تنها با گذشت زمان و تغییر نسل، این همه تحول بهوجود آمده باشد؟ "هنر" به صدر آمده "وعظ" به انتها رفته باشد. انقلابی بوده نادیده و بزرگ؛ انقلابی که الکترونیک و علم در زندگی همه بهوجود آورد. این انقلاب انقلاب نسل جدید بر علیه نسل قبل نیست. انقلاب مدرنیته علیه سنت نیست! انقلاب غیرمذهبیها علیه مذهب نیست. انقلاب علیه ظلم (تنها) نیست. "انقلاب ارتباطات" قیام اگاهی علیه جهل بوده. علیه ظلم ایستاده بر شانههای جهل. انقلابِ انفجار اطلاعات، هرگز درک نشد. همین است که بسیار از سیاسیون هنوز گیجاند. و بیگانه بیگانه میکنند!! هنوز میخواهند بگیرند، ببندند، بزنند... چون نمیدانند چه انقلاب بزرگی اتفاق افتاده بزرگتر از مشروطیت بزرگتر از انقلاب ۵۷ بزرگتر از تغییر سیاستمداران انقلابی که "شفافیت" میخواهد عقل محور آنست احساس دارد اخلاق دارد زندگی میخواهد و آزادی واقعی... و کمتر کسی آن را درک کرد. جامعه عمیقأ در حال تحول است. خیلی از بالاهاییها باید بروند پایین که جایشان پایین بوده! و هیچکس جلوی این انقلاب را نمیتواند بگیرد! انقلابی که تک تک افراد را "شخصیت" کرد! هر انسان یک واحد بدون ترس، خودش انقلابی که تکنولوژی برای ما به ارمغان آورد. و هیچ راهی برای بازگشتش نیست! این انقلاب کار خودش را میکند. نه خیلی دور بهسرعت خیلی زود! @ghomeishi3
- برای شروین
او درد همه مردمش را به جان برگرفت و از رنج مشترک ما موسیقی ساخت. ترانه ای برای تغییر و انقلاب که در جانهای ما در سراسر جهان جاری شد و ما را در دردهای مشترکمان به هم نزدیک تر ساخت. ما همه با "برای" شروین اشک ریختیم و عشق به تغییر، میهن و هموطن را در قلبمان احساس کردیم. می گویند اگر موسیقی نبود ، همیشه هراس این بود که عشق روزی بمیرد و ترانه برای شروین عشق ما را به همه آنچه در این سرزمین باید تغییر کند زنده نگاه خواهد داشت. موسیقی آنگاه که به روح انسانی راه یابد و بدان پذیرفته شود، خود به روحی جاودان بدل می گردد که هرگز نخواهد مرد. این ترانه شایسته جایزه بزرگی بود که بدان دست یافت. درود به همه هنرمندانی که با هنر خود در کنار مردم ایستاده اند. آیدین آرتا @AydinAreta
- 💧هر فضیلت جرمی است
شادمانی، جرم کوچکی نیست؛ در جایی که اندوه، میراثی ملی است و غصه خوردن وظیفه ای همگانی. خندیدن، گناهی بخشودنی نیست، در جایی که گریستن تنها راه رسیدن به بهشت و بخشایش است. آواز خواندن و سخن گفتن حلال نیست، در جایی که خاموشی و سکوت شرط عقل است. شوخی و شنگی و شیرینی، سزاوار نیست در جایی که اخم و عبوسی و تندی و تلخی رسم است. سرخ جامگی مباح نیست در جایی که هر رنگی به جز سیاهی مکروه است. هوش و ذکاوت و آموختن و آموزاندن مجاز نیست در جایی که بلاهت و جهالت و نادانی و تقلید راه رسیدن به مقصود است. مروّت و مدارا و شفقت و صلح، روا نیست در جایی که خصم و خشونت و قساوت و قصاص قاعده و قانون است. دانایی و خردورزی، بی عقوبت نیست در جایی که تُنُک مایگی و تهی سری، بر صدر و بر قدر است. فروتنی را و تواضع را قیمتی نیست در جایی که غرور و تفرعن پر بهاست. اصالت و صداقت و راستینی و شور و شوق و صفا و صمیمیت، بی مکافات نیست در جایی که ناراستی و جعل و دروغ و ریا و نفاق و چاپلوسی و تزویر، عادت و آداب است. نخواستن و نپذیرفتن و ناهمرنگی و نه، شوریدن و شوراندن است در جایی که آری و تسلیم و پذیرش و همرنگی ضرورت است. شجاعت و جسارت بی جزا نیست در جایی که ترس و زبونی ضامن زیستن است. پاکی و پالودگی، بی تاوان نیست همان جایی که آلودگی و نجاست همه چیز را آغشته کرده است. بزرگی بی مجازات نیست در جایی که حقارت بر قدرت است. آزادگی بی بند و زنجیر نیست در جایی که تنها اسارت است که آزاد است. و شرافت …و انسانیت… معصیتی صغیر نیست در جایی که رذالت بند بند تن فربگان را گرفته است. و زندگی … بی عِقاب نیست در جایی که فقط مرگ صواب است. ببینید این مرد را این جوانمرد را این انسان را این تن تاوان فضایلش را می دهد در سرزمینی که هر فضیلت جرمی است! #فرهاد_میثمی #تو_اهل_فضلی_و_دانش_همین_گناهت_بس #شرافت_یا_رذالت_انتخاب_تو_چیست؟ ✍️#عرفان_نظرآهاری 🕯️@erfannazarahari
- کاپیتولاسیون دوباره، نه
از هر چیز میتوان گذشت، از تبعیض در دادرسی نه. از هر چیز میتوان گذشت، از تفرعن و گردنکشی در برابر قانون نه! در کتابهای درسی پس از انقلاب وقتی میخواندم مستشاران آمریکایی مستقر در ایران، چنانچه جرمی مرتکب میشدند، کسی حق نداشت آنها را محاکمه کند، باید به کشور خودشان فرستاده میشدند تا مطابق قوانین خودشان محاکمه شوند، خون درون صورتم میدوید، ما چه حقیر بودهایم. البته که هیچ مستشاری به دختری تجاوز نکرد، هیچمستشاری خانهای اجاره نکرد که تخلیهاش نکند، هیچ مستشاری بر اموال دولتی، اموال مردم دست نگذاشت، اما نفس وجود گروهی فراقانونی و فراقضایی در کشورم مرا رنج میداد، مرا تحقیر و دیوانه میکرد! خدا خواست تا زنده بمانم و با شرمندگی تمام، دوباره کاپیتولاسیون را در کشورم ببینم، اما اینبار بوسیله عدهای ریشو، عدهای که ادعای اسلام و خدا را دارند، عدهای بیسواد و متعصب! قبل از کاپیتولاسبون واضح جدید دیده بودم؛ یک نفر محاکمه نشد که چرا مردم را به رگبار بسته. یک نفر محاکمه نشد که چرا مجوز شلیک به هواپیمای مسافری را داده. یک نفر محاکمه نشدکه چرا وسط خیابان به دختران ما دست درازی کرد. و امروز بهطور رسمی؛ هیئتی منصوب شد فراقانونی، فراقضایی، که مخالفت با مصوبات آنها جرم تلقی خواهد شد!! آنها اختیار دارند اموال ملی را به هر کس و با هر قیمتی بفروشند. اگر از آنها شکایت هم بشود شاکی دستگیر خواهد شد! اگر این هیئت فردا جزیرهای ایرانی را هم، با عنوان اموال دولتی به بیگانه فروخت تا بودجه ناکارمدیهایشان تامین شود، هیچکس حق ندارد اعتراض کند! کسی نگوید آنها انسانهای خوبی هستند، ما همیشه از انسانهای ظاهراً خوب بزرگترین ضربهها را خوردهایم. اگر این کاپیتولاسیون نیست پس چیست!؟ اگر مستاجر من یک روحانی بود و خانه مرا تخلیه نکرد من مجبورم به دادگاه ویژه روحانیت شکایت کنم! اگر این کاپیتولاسیون نیست پس چیست؟ افرادی لباس شخصی مرا در خیابان به باد کتک میگیرند، همسر مرا مورد ضرب و شتم قرار میدهند، من برای شکایت باید به دادگاه نظامی شکایت کنم! این اگر کاپیتولاسیون نیست پس چیست؟ و حالا سران سه قوه با تایید رهبری نظام هیئتی را تعیین کردهاند که تصمیمات آنها مقید به هیچ قانونی نیست، از هرگونه تعقیب قضایی معافند و مخافت با مصوبات آنها مجازات دارد!! این اگر کاپیتولاسیون نیست پس چیست!؟ اگر این تحقیر قانون نیست پس چیست؟ اگر این تحقیر مردم نیست پس چیست!؟ راه کاپیتولاسیون باید بسته شود! و گر نه کشور به غارت خواهد رفت. ما نمیتوانیم تنها نگاه کنیم و تاسف بخوریم... نه! کاپیتولاسیون نه!! تبعیض نه! بیقانونی نه! تحقیر نه! ایستادگی برابر ظلم یک انتخاب نیست، یک وظیفه است... کاش میفهمیدم سکوت برخی معنیاش چیست!؟ شک ندارم مسئولان و طرفداران نظام هم فهمیدهاند چه دست گلی به آب دادهاند. و به سکوت ما میخندند! به این همه ظلم پذیری و حقارت ما...
- شروعی دوباره
نمیشود با زندگی قهر کرد، نمیشود با امید، با آینده، با اندیشه، با مردم خوب و زجر کشیده، با قلم، با مبارزه، با تلاش برای آزادی، برای شادی قهر کرد. دوستان عزیزم اگر چند وقتی نبودم، بیشتر از همه خودم اذیت شدم. روزی نبود که با فکر به این پرسشها سر نشود؛ آیا تقدیر ما همین بدبختیهاست، آیا ما مردم توان اتحاد را نداریم، آیا اندیشمندان ما با سکوتشان عافیت پیشه کردهاند، آیا ممکن است حاکمانی زورگو بتوانند تا ابد سوار بر گُرده مردمی آگاه باشند؟! و اینکه ما کجا اشتباه کردیم و چه باید بکنیم تا در آینده باز پشیمان نشویم. بدیهی است هر چه بیشتر فکر کنیم کمتر پاسخ میگیریم، چون هیچکدام از پرسشها پاسخ روشن و یگانهای ندارند. تا راه تبادل نظر و گفتگو بهویژه میان دلسوزان اجتماع و اندیشهورزان باز نشود تصور رسیدن به اهدافی مناسب بسیار دشوار است. و این امر مهم باید از جایی آغاز شود. قرار نیست با نشستن و غر زدن کاری پیش برود. قرار نیست با شمردن مصائب آنها تمام شوند. قرار نیست جدا جدا راههایی را برویم و همه با هم به یک مقصد برسیم. قرار نیست نسلهای آینده لبخند و شادی و امید به بهبود را تجربه کنند، اگر ما رنج تغییرات دشوار در کشور را بر خود هموار نکنیم. ما بیجهت بهدنیا نیامدهایم تا بیجهت زندگی کنیم. ما آسان زندگی را بهدست نیاوردهایم تا آسان رهایش کنیم. ایران ما آسان "ایران" نشده، که آسان ویران شود. باید ببینیم چه چیزی نمیگذارد دست در دست هم نهاده و باور کنیم پیروزی از آنِ انسانهای یکی شده، پاکنهاد و تلاشگر است. و ما دستهای هم را رها نخواهیم کرد برای فردای بهتر برای زندگی، برای آزادی، برای انسان بودن برای بزرگی دختران، زنان و جوانانمان برای پیمودن راه دشوار ساختن ایران چرا نتوانیم؟ چرا کم بیاوریم! تنها باید بدانیم هیچکدام کامل نیستیم. و ما دشمنی بزرگتر از ناآگاهی و تعصب نداریم. ما اگر غایب شویم چه جوابی برای آینده داریم؟ چه پاسخی برای وجدانمان چه پاسخی برای خدایمان... و آن جوانها، که جان نهادند برای ما! ممنونم از دوستان بسیار عزیز همراهم که اینهمه صبورند و با محبت و همچنان با دلهای پاکشان امیدم میدهند قربان همه شما رحیم قمیشی
- دردناک ترین وجه تحقیر حقیقت
الکساندر سولژنتسین نویسنده و زندانی سیاسی تبعیدی و برنده نوبل ادبیات سال ۱۹۷۰ که نه تنها یکی از سرسخت ترین مبارزان علیه استبداد اتحاد جماهیر شوروی بود بلکه نگاهی شدیدا انتقادی به سیاست های بلوک غرب در زمان خود داشت تصویری از جامعه استبداد زده شوروی برای ما ترسیم می کند که برای هر جامعه استبداد زده ای تصویری آشناست. سولژنتسین می نویسد که دردناک ترین وجه تحقیر حقیقت در جامعه استبداد زده این است که: آنها می دانند که دروغ می گویند! ما هم می دانیم که آنها دروغ می گویند! آنها هم می دانند که ما می دانیم که آنها دروغ می گویند! و ماهم می دانیم آنها می دانند که ما می دانیم آنها دروغ می گویند! به باور او نخستین قدم یک نفرهای شجاع در هر جامعه ای تسلیم نشدن در برابر این دروغ و بیان و تکرار راستی است زیرا گاهی یک قطره از راستی می تواند اقیانوسی از دروغ را ویران سازد. آیدین آرتا @AydinAreta












