top of page

Search Results

101 results found with an empty search

  • دستِ خارجی‌ها

    وقتی مهسا را گشت ارشاد دستگیر کرد، و او به هر دلیلی از دنیای ما رفت، یک تشییع جنازه با شکوه، یک تغییر، یک عذرخواهی، اعلام اینکه مردم ما عذر می‌خواهیم، گشت ارشاد را برمی‌داریم و عوامل این مرگ ناخواسته را محاکمه می‌کنیم، خیلی آسان از مرگ ۵۰۰ نفر بعدی و بحران پیشگیری می‌کرد، خیلی آسان می‌شد دل مردم را به‌دست آورد. اما وای که دست خارجی در کار باشد، نه آنکه الزاماً یک خارجی در مصدر مقامات باشد، وقتی یک سیستم خارجی فکر مقامات را آلوده کرده باشد! آن وقت نه عذرخواهی در کار خواهد بود، نه اظهار تأسف از کشته شدن ۵۰۰ جوان و زن و کودک، نه تغییر مثبتی، نه بررسی کارشناسانه موضوع. من هم مثل برخی دست خارجی‌ها و دشمنان ملت ایران را در حوادث به عینه می‌بینم. وقتی همۀ متفکران دلسوز و فعالی که می‌توانند مردم را در صحنه نگاه دارند بازداشت می‌شوند و بی هیچ دلیلی به زندان‌های طولانی مدت یا حصر محکوم، مگر می‌شود دست خارجی وجود نداشته باشد؟ وقتی اساتید دانشگاه به محض اظهار نظر در مسائل روز، احساس مسئولیت در قبال آینده ایران و دانشجویان، اخراج می‌شوند، بازنشسته می‌شوند، تهدید می‌شوند، مگر می‌شود باور کرد خارجی‌ها بی‌نقش بوده‌اند! وقتی هنرمندان، ورزشکاران، مجریان محبوب، افراد مورد اقبال مردم، شخصیت‌های مورد اعتماد جامعه، به‌آسانی طرد و دشمن انگاشته می‌شوند، وقتی به آنها بی‌مهری می‌شود و زمینه خروج‌شان از کشور فراهم می‌شود، شک نباید کرد یک نقشۀ خارجی پشت پرده است. وقتی هزاران جوان به جرم اعتراض در زندان‌ها هستند، روزانه تهدید به اعدام می‌شوند، وقتی در حالیکه کشور در آرامش است چوبه‌های اعدام با افتخار برپا می‌شود، در بازداشتگاه‌ها اخبار ناگوار می‌رسد، هر کس بگوید هدایت خارجی‌ها در کار نیست دروغ گفته. مگر می‌شود یک ایرانی پشت پرده‌ها باشد؟ وقتی هواپیمایی پر از مسافران بیگناه در آسمان زده می‌شود و سه روز دروغگویی رسمی صورت می‌گیرد، وقتی برجام که آماده امضاست ناگهان هوا می‌شود، وقتی معاهده شفافیت مالی بی هیچ دلیلی رد می‌شود، وقتی از ۲۰۰ کشور جهان بیش از ۱۶۰ کشور می‌شوند دشمنان ایران، وقتی هر روز صحبت از تحریم‌های بیشتر می‌شود، مگر می‌شود یک ایرانی را پشت صحنه تصور کرد؟! امکان ندارد. یقین خارجی‌هایی دست به کارند. سیستم‌های قوی به‌اصطلاح جاسوسی. وقتی بیش از شش میلیون ایرانی آوارۀ جهانند، و هیچ برنامه‌ای برای جذب‌شان نیست، وقتی چند هزار میلیارد می‌شود دزدیِ معمولی، وقتی مردم هیچ امیدی به بهبودی اوضاع ندارند، وقتی همه چیز برای به جان هم افتادن مردم پیش می‌رود، نباید تردید کرد دست‌های خارجی پشت قضیه است. خرید نفت ارزان، فروش اجناس بنجل، جذب نیروهای با استعداد، تخریب ایران، تخلیه منایع زیرزمینی و خام، خشک شدن ایران، مگر قابل باور است یک مجموعه ایرانی طراحش باشند؟ مادر بزرگ‌ها دستشان از تماس‌های تصویری اینترنتی با فرزندان‌شان بسته شود، جوان‌ها از تحقیق. بیش از یک میلیون شغل خانگی و کوچک، با بسته شدن اینستاگرام نابود شوند، آموزش‌های مجازی به محاق بروند، تهران و شهرهای بزرگ را دوده خفه کننده بگیرد، گاز به خانه‌ها نرسد. وقتی مدرسه‌ها چند هفته پشت سر هم تعطیل شوند، دانشگاه‌ها به کل از کیفیت بیفتند. تعدادی غیر متخصص، نادان، ساده، طماع، بی‌فکر، ظاهرا مذهبی و پر از عقده و نامتعادل، بشوند همه کاره، صنعت و برنامه‌ریزی‌های کلان، بیفتند دست همان‌ها، امور کشور در اختیارشان قرار بگیرد، آری باید یقین کرد، خارجی‌ها دست به‌کارند و تا حال بسیار موفق بوده‌اند. من هم اخیرا به این نتیجه مهم رسیده‌ام، مردم هرگز دستجمعی اشتباه نمی‌کنند. مردمی که می‌گویند دست خارجی‌ها وجود دارد، اشتباه نمی‌کنند. آن کسانی که می‌گویند هدف، راه انداختن جنگ داخلی است، و نابودی ایران است، راست می‌گویند. ما که عوامل خارجی را در مشکلات مهم کشور دستکم گرفته بودیم اشتباه کردیم! و این روزها یقین کرده‌ام کارهای بزرگی در کشور داریم... سال‌های طولانی کسانی نقشه کشیدند ایران کوچک شود، ایران از هم بپاشد، نیروهای توانایش از گردونه خارج شوند، کشورهای ریز منطقه مهم شوند، ایران تاریخی و مردم بزرگش درگیر نان شب شوند! درگیر آرزوی زنده ماندن، درگیر جنگ داخلی. سال‌های طولانی نفرت کاشتند و امید کُشتند. سال‌های طولانی فرزندان ایران را تحقیر کردند. و ما کار بزرگی در پیش داریم... هم خنثی کردن نقشه خارجی‌ها هم عوامل فریب خورده‌شان در داخل هم حفظ وحدت‌مان با وجود سختی‌ها هم بیرون رفتن از سادگی‌هایمان؛ و تصور راه و مسیری خیلی ساده که راحت و آسان به آن برسیم! کار بسیار بزرگی در پیش داریم سخت‌تر از نهضت مشروطه سخت‌تر از انقلاب ۵۷ سخت‌تر از ۸۸ باید محکم ایستاد و نترسید و هرگز ناامید نشد دست خارجیان را باید قطع کرد و ایرانِ زیبا را دوباره ساخت دست در دست هم با امید و لبخند @ghomeishi3

  • مادر خوبم سلام

    مادر عزیزم! یادت هست آن شب پدر از مسجد آمده و سر به سرت می‌گذاشت. گفت آقای مسجد گفته زن‌های نیکوکار را آن دنیا به شوهران‌شان می‌دهند! بعد می‌خندید و می‌گفت؛ مش خدیجه مواظب باش گناهی نکنی تا آن دنیا تو را دوباره به من بدهند!! تو می‌دانستی همان پیشنماز مسجد چه‌ چیزهای دیگری هم گفته، که به مردها آن دنیا ده‌ها حوری و کنیز می‌دهند، و حالا به تو چه وعده‌ای می‌دهند... چقدر خندیدم وقتی بلافاصله به پدر گفتی اگر در بهشت مرا می‌خواهند باز به تو بدهند راهم را می‌کشم خودم می‌روم جهنم! مادر تو حق داشتی، آنجا که ده‌ها هَوو داشته باشی بمانی چکار؟ بهشت بماند برای همان مردها، همان آقای مسجد که یک شب وعدۀ صد حوری می‌داد، یک شب هزار تا، یک شب آن‌ها را بی‌شمار می‌دانست. انگار بازار برده‌فروشی و تجارت جنسی، آن دنیا هم جریان داشت. انگار آن دنیا هم خانم‌ها قرار است باز جنس دوم باشند. انگار آنها خلق شده‌اند تنها در خدمت مردها باشند! مادر! کاش چند سال دیگر زنده مانده بودی. ایران اولین جنبش مهم جهان را رقم زد با شعار "زن، زندگی، ازادی". برای کرامت خانم‌ها. می‌دانی حتی اروپایی‌ها دهان‌شان باز مانده از این همه عظمت شعارها و شخصیت‌مان! از اینهمه شجاعت خانم‌ها در ایران. مادر، این روزها جایت خیلی خالیست. دو دخترم، همه حقوق پسرم را دارند. همسرم محور زندگی‌مان است. هر سه آزادی را در خانه و زندگی حس می‌کنند. آنقدری که محکم می‌گویند اگر حاکمیت نخواهد حقوق‌شان را بدهد، آن را به زیر می‌کِشند!! و می‌کِشند مادر جان! اگر بودی چه خندۀ از ته دلی می‌کردی. مادر خوبم! هیچکس در زمان جنگ حس نکرد بار اصلی جنگ روی دوش امثال تو بود. یادم هست در بعضی عملیات‌ها هر پنج پسرت جبهه بودیم. زیر سنگین‌ترین آتش‌ها و تو چیزی نمی‌گفتی. شکایتی نمی‌کردی. حالا که فرزند دار شده‌ام می‌فهمم تو و پدر چه می‌کشیدید. تو بزرگ بودی اما هیچوقت نخواستی بزرگی‌ات را به رخ دیگران بکشی. مادرم! وقتی خیلی کوچک بودم، صدایی آمد و حس کردی دزدی آمده. یادم هست ما را آرامش دادی و قبل از رفتن به سراغ صدا، دویدی و رفتی آشپزخانه چاقوی بزرگ آشپزی‌ات را برداشتی!! مادر تو چقدر دل داشتی، چقدر نترس بودی. چطور برای زندگی خودت و بچه‌هایت آماده بودی بجنگی. مادر! اگر زنده مانده بودی مرکل را می‌دیدی! صدر اعظم آلمان را، که بانو بود مثل خودت، افتاده و جدی، و کشورش را نجات داد. و مردان را نجات داد. کاری کرد که هزار مرد هم نمی‌توانستند انجام بدهند. مانده بودی دکتر مریم میرزاخانی را می‌دیدی. خانم نرگس محمدی را، خانم نسرین ستوده را، خانم وسمقی را، خانم رهنورد را، و هزاران زنی را که ثابت کردند زن‌ها چقدر بزرگند و چه نادیده گرفته شده بودند. اگر زنده مانده بودی مادر ستار را می‌دیدی، مادر کیان را، مادر مهسا را، مادران شهدا را، که چه دلیرانه هرگز ذره‌ای خم نشدند و فریادشان را شجاعانه سر دادند. مادر تو بودی از عمق دلت، چقدر شاد می‌شدی. و تو هم با من هم‌نظر می‌شدی که کار آنها که نمی‌فهمند تمام شده، آنها که عمق جریانات اجتماعی را نمی‌فهمند، و نمی‌فهمند وقتی زن‌ها چیزی را بخواهند به آن می‌رسند... مادر خوب و عزیزم! فکر کردی می‌روی فراموش می‌شوی!؟ نه! من این روزها وقتی فریاد می‌زنم "زن زندگی آزادی" همه‌اش یاد تو هستم. که چقدر خوب بودی، و چه ظلم‌ها کشیدی. همه‌اش یاد حقوق تو هستم که وقتی پدر از دنیا رفت تمام بار زندگی را تنهایی به‌دوش کشیدی، در حالیکه قانون ارث هیچ چیزی برای تو در نظر نگرفته بود! چون تو زن بودی. مادر! روزت مبارک... مطمئن باش شعار زن زندگی آزادی زمین نخواهد ماند. اگر تو به حقوقت نرسیدی، ما دیگر نخواهیم گذاشت دختران‌مان، همسران‌مان حق‌شان خورده شود. با دیه نیمه، با ارث صفر، با شهادت ناقص، با حق طلاق نداشته، با درجه دو حساب شدن، با تحقیر. مادر عزیزم خوشحال باش این روزها! ما روزهای خوش را پیش رویمان می‌بینیم. دیگر نمی‌خواهیم منتظر باشیم آن دنیا ما را به بهشت ببرند، ما تصمیم گرفته‌ایم بهشت‌مان را همین جا بسازیم... مادر جایت خیلی خالیست. بودی چه لذتی می‌بردی، چه می‌خندیدی، از دبدن دختران شجاعت، نوه‌های دلیرت، ما تربیت شده‌های تو هستیم. ما از مادران شجاعی دنیا آمده‌ایم و هیچ ظلمی را نمی‌پذیریم... حالا از آسمان کمی بخند آنقدر بلند که صدای خنده‌ات را بشنوم دلم می‌خواهد یک بار دیگر صدای زیبایت را بشنوم و مطمئن شوم این روزهای خوب‌ را می‌بینی‌ قربانت عزیزم روزت مبارک "روز زن به همه بانوان گرامی و عزیز کانال مبارک" @ghomeishi3

  • ما حرامیان!

    به ما گفتید شنیدن صدای زیبای زن حرام است! گفتید دیدن موی سرِ زن حرام است. گفتید دست دادن با غیرمسلمان حرام است. گفتید دیدن وسیله‌های موسیقی حرام. گفتید شنیدن صدای موسیقی حرمت دارد. گفتید خنده سبکسری است! گفتید عشق تنها مختص شماست و خدا. گفتید ورزشگاه رفتن بانوان حرام است. گفتید هنر ابتذال است وقتی در خدمت شما نباشد. گفتید همۀدنیا را باید مسجد و حسینیه کنیم. گفتید مُردن خوبست و زندگی بد. گفتید تمام دنیا فاسدند و شما خوب. گفتید حق نداریم هر کتابی را بخوانیم مگر شما اجازه‌اش را بدهید. گفتید کتاب‌ها تا مجوز شما را نداشته باشد حرامند. گفتید دختران‌مان بیشتر دختر شما هستند تا دختر ما! و هر چه شما گفتید باید انجام بدهند! گفتید فداکاری برای ایران حرام است، اسلام است که می‌شود جان فدایش کرد. گفتید تاریخ همانست که شما گفتید. گفتید احترام به کوروش حرام است و شرک! گفتید برای مسابقات ورزشکاران باید از حریف بپرسند کجایی‌اند! گفتید مذاکره و گفتگو با جهان حرام است. معاهدات شفافیت مالی حرامند. گفتید فقر برای ما خوبست. گفتید عیش برای حرامیان است. گفتید اگر قسمت مهمی از پولمان را به شما ندهیم بقیه‌اش حرام است. گفتید بپرسیم پول کشور کجا می‌رود حرام است. گفتید قیام بر علیه قانون خدا حرام است و حکمش مرگ. گفتید اگر بگوییم اعدام را نمی‌خواهیم ما از دین خدا خارج شده‌ایم و زندگی‌مان حرام است. گفتید اینترنت آزاد حرام است. ماهواره حرام. گفتید دختر و پسر در یک کلاس حرام. گفتید معاهدات بین‌المللی همه حرامند. خوش‌بینی حرام است. واکسن حرام است. اعتراض حرام است. پرسش در مورد زندانی‌ها حرام بپرسیم چرا نخبه‌ها را کشتید، حرام بپرسیم چرا این‌همه مهاجرت کردند، حرام. شما زندگی را بر ما حرام کردید بر جوانان‌مان بر دختران‌مان تفاوت شما با طالبان یک بند انگشت هم نیست. و ما از طالبان نفرت داریم. خوب نگاه کنید حال ما حرامیان می‌خواهیم بیاییم... ما حرامیان می‌خواهیم خودمان را نشان بدهیم! ما حرامیان می‌خواهیم بگوییم هر چه در دلمان بود. ما حرامیان می‌خواهیم زندگی را یادتان بدهیم! زندگی با عشق زندگی با هنر زندگی با آزادی زندگی بدون آزار دیگران زندگی با شخصیت زندگی بدون آن همه حرام! حرام برای ما یک چیز است؛ تجاوز به حقوق دیگران، رعایت نکردن قانون! حرام برای ما تنها دروغ است! دروغی که شما می‌گویید، برای خدا!! حالا نوبت شما شده در جامعۀ ما حرامیان زندگی کنید دیگر لازم نیست سخنرانی کنید برایمان صدایتان را صاف نکنید برای ما که انگار از آسمان آمده‌اید! ما برای آسمانی‌ها هیچ ارزشی قائل نیستیم! می‌آوریم‌تان پایین. تا ببینید خدا هم همین‌جاست! نزد ما که تصور می‌کردید حرامی هستیم!! ما قلب‌مان مملو از خداست اما نه آن خدای حرام‌ها خدایی که می‌خندد خدایی که مهربان است خدایی که زیبایی‌ها را دوست دارد خدایی که جهنم ندارد اعدام ندارد خدایی که همه بنده‌هایش را دوست دارد نه فقط مؤمنانش را... خدایی که خودخواه نیست. ما حرامیان وطن را می‌سازیم آنقدر زیبا آنقدر زیبا که خدای موهوم شما هم بلد نبود! ما حرامیان را خوب نکاه کنید... @ghomeishi3

  • ‍ 💌نامه ای برای تو

    این نامه را برای تو می نویسم، برای زنی که هنوز در شکم نهنگ زندگی می کند و خوشنود است. سال ها پیش نهنگ مرا تف کرد. حالا جایی کنار ساحل ایستاده ام و هر روز نامه می نویسم و به آب می اندارم. نهنگ، نامه هایم را می بلعد. نامه هایم در شکم لزج و تاریکش هضم می شود. اما بعضی نامه ها را قبل از هضم شدن کسی می خواند. این نامه را برای تو می نویسم برای تو که در شکم نهنگ به دنیا آمدی و حتی خیال نمی کنی بیرون از این حفره سیاه زندگی شکل های دیگری هم دارد. برای تو که وسط معده نهنگ خنچه عقدت را می چینند و پولک ماهی های مرده و دندان کوسه های پیر را با شادمانی بر سرت می پاشند و تو روی ته مانده های خون و گوشت و خرده اسکلت های زنان بویناک پای می کوبی و‌ می رقصی. برای تو که قرن هاست در روده های نهنگ سینه خیز می روی و خوشبختی. نهنگ فقط یونس را نبلعید، نهنگ همه زنان را بلعیده است و فقط یونس نبود که از شکم نهنگ بیرون آمد، هر زنی که از شکم نهنگ بیرون بیاید، یونس می شود. من نمی دانم تو چه باید بکنی و چگونه باید ازاین معده مدفون بگریزی. من فقط می دانم ناخرسندی، نخستین پنجره رهایی است. به نهنگ نشینی ات خرسند نباش. به نهنگ نشینی ات عادت نکن. از معده این نهنگ به معده نهنگ دیگری نرو؛ از اسارت این شکم به اسارت شکم دیگری مگریز. این تن دادگی به شکم ها، این سکونت معده وار، سرنوشت سوگناکی است، بگذریم که متعفن هم هست. برای آزادی قرار نیست، اقیانوس از نهنگان تهی شود، اما تو هر روز کمی فقط کمی به گلوی نهنگ نزدیکتر شو، تا روزی که نهنگ دهانش را باز کند و تو اولین بارقه خورشید را ببینی. روز زن بر تو مبارک! یعنی روزی که به آواره های نهنگ رسیدی، روزی که به دریا در افتادی، روزی که شناکنان زخمی و رنجور به ساحل رسیدی، روزی که سرت را رو به آسمان کردی و گفتی: من امروز یونسم، پیامبری که غمگین بود و شادمان شد، پیامبری که منتقم بود اما مشفق شد. پیامبری که نفرین می کرد اما آفرین گفتن آموخت… ای زن! ای یونس! آفرین بگو و آزادی بیاموز ✍️#عرفان_نظرآهاری

  • ‍ ⚖️ اعترافات

    _اعتراف کن: _جناب قاضی،من سطل زباله آتش زده ام. زباله ها از چند قرن پیش در سطل مانده بود. پسماند اعتقادات غلط، ته مانده های تفکرات پوسیده، باورهای بویناک، خانه بو گرفته بود، خیابان بو گرفته بود شهر بو گرفته بود. جایی برای دفن زباله ها نداشتیم، باز یافت بلد نبودیم، آتشش زدم. _اتهاماتت اما بیش از اینهاست! _بله، جناب قاضی محترم، شیشه هم شکسته ام، شیشه ای که دور زندگی ام کشیده بودند؛ مرا جدا می کرد از جهان، مرا جدا می کرد از زمان. شکستم و دستم به جهان مدرن خورد. شکستم و وارد قرن معاصر شدم. -پرونده ات سنگین است، دو فقره اش اینها بود که گفتی، مابقی را اقرار کن! _جناب قاضی، من سنگ هم زیاد پرتاب کرده ام. البته فقط به خواب آدم ها، نه به خودشان. در خواب گریه می کردند، می خواستم بیدارشان کنم که کابوس نبینند. _شما بسیار بی جا کرده ای! دیگر چه کرده ای؟ حتما شعار هم داده ای؟ _نه جناب قاضی فقط شعور داشتم که آن هم مخفی بود. -از بایگانی های قدیم فهمیدیم که خانواده ات هم سابقه دارند! _بله، جناب قاضی پدرم شورشی بود، مادرم عاصی. پدرم گندم خورد، مادرم سیب چید. هر دو اخراجی اند. هر دو تبعیدی. خودم هم در تبعید به دنیا آمده ام. _مرقوم کنید پایان دادرسی. متهمه بنا بر اقرار همه اتهامات خود را پذیرفت، متهم یا متهمه؟ مذکری یا مونث؟ _انسانم جناب قاضی _ختم جلسه. ببریدش تا صدور حکم… ✍️#عرفان_نظرآهاری

  • 👈  اذان به‌وقت دروغ

    چوپان دروغگو فقط اعتبار خودش را زایل می‌کند؛ اما «اذان به‌وقت دروغ»، هم اعتبار مؤذن را می‌زداید و هم عبادت مومنان را ضایع می‌کند. در آبان و آذر امسال جلساتی با برخی استادان دانشگاه داشتیم؛ بعداز آن‌که که رئيس یک قوه در بوق کرده بود که بیایید گفت‌وگو کنیم و مقامی دیگر هم گفته بود دولت و جامعه مثل پدر و مادرند که در اختلافات باید بنشینند و با هم گفت‌وگو کنند. برخی از ما دانشگاهیان خوش‌باور هم دور هم جمع‌شدیم تا ببینیم آیا می‌توانیم زمینه‌ها و مسائل گفت‌وگوپذیر بین دانشجویان معترض و مقامات را پیدا کنیم؟ من و برخی از همکاران در چند کلاس در دو دانشگاه اصفهان و رازی کرمانشاه شرکت کردیم و برخی نیز به صورت انفرادی با دانشجویان دانشگاههای مختلف گفت‌وگو کردیم. در این‌ دیدارها هر‌چه ما با دانشجویان درباره گفت‌وگو سخن می‌گفتیم آنان می‌گفتند گفت‌وگو با چه کسی؟ با کسی که خِفت ما را گرفته است و باتون بر سر ما می‌کوبد و به جرم عکس گرفتن، با تفنگ ساچمه‌ای چشم‌هامان را کور می‌کند؟ می‌گفتند تو به ما نشان بده که اصلاً حکومت ذره‌ای اهل گفت‌وگو است و قصد گفت‌وگو دارد! می‌گفتند گفت‌وگوی حکومت با افراد که معنی ندارد، حکومت باید با نهادهای اجتماعی، به عنوان نمایندگان جامعه، گفت‌وگو کند؛ به ما بگو این حکومت کدام نهاد مدنی و اجتماعی را باقی گذاشته و حرمت نهاده است تا اکنون با آن گفت‌وگو کند؟ می‌گفتند اگر ما اکنون کوتاه بیاییم و آنان بر اوضاع مسلط شوند خِرخِره ما را خواهند جوید. از آن‌ها اصرار بود و از ما انکار. می‌گفتیم نه، حکومت با این اعتراضات متوجه عمق نارضایتی و خشم جامعه شده است و اکنون که در وسط دهها بحران اقتصادی و سیاسی گرفتار است دیگر نه توان و نه جرأت آن را دارد که بخواهد از نو سربه‌سر جامعه بگذارد. این اعتراضات، حکومت را سرعقل آورده است. اکنون می‌بینم دانشجویان درست می‌گفتند؛ حاکمان همین که احساس کردند بر اوضاع مسلط شده‌اند رجز‌خوانی و اتهام و تحقیر و تهدید و خشم و انتقام را آغاز کرده‌اند. من انتظار داشتم پس از تسلط بر اوضاع، ترس روانشناختی‌ اولیه‌شان به ترس عقلانی تبدیل شود و درپی‌ گفت‌وگو و راه‌حل بلندمدت باشند. در ترس روانشناختی،‌ شما «واکنش» نشان می‌‌دهید؛ اما در ترس عقلانی، شما در‌پی پاسخ‌ مناسب یا «راه‌حل» می‌گردید. اما اکنون نه تنها در نظام تدبیر، ترس عقلانی پدیدار نشده است، بلکه تازه خشونت ایدئولوژیک را آغاز کرده است. خشونت روانشناختی با پایان ترس، پایان می‌یابد؛ اما خشونت ایدئولوژیک تازه پس از پایان ترس، آغاز می‌شود. درواقع اکنون متوجه شده‌ایم که نظام می‌‌خواهد دقیقاً تجربه پس از اعتراضات ۸۸ و ۹۶ و ۹۸ را تکرار کند. ظاهراً ظرفیت «عقلانیت سازمانی» در سیستم، دیگر بیش از این نیست و فهم دقیقی از تفاوت اعتراضات آن سالها با اعتراضات امسال ندارد. کمترین تفاوتش این است که این اعتراضات از سوی نسلی است که عقبه‌اش تا دبستان‌ها ادامه دارد. بنابراین اکنون از دانشجویان پوزش می‌خواهم و اعتراف می‌کنم که فهم عینی و مبتنی بر عقلِ‌سلیم آنان از فهم تحلیلی و آکادمیک من عمیق‌تر و دقیق‌تر بوده است. راستش در آن جلسات من از عمق روشن‌بینی و دقت‌نظر و جسارت دانشجویان حیرت کردم و به همکارانم گزارش دادم که مشکل از ماست، ما باید برویم و خودمان را با فهم این نسل هماهنگ کنیم نه برعکس. این باید درسی شده باشد برای امثال من که در نوبتی دیگر که حضرات در تنگنای خیزشی دیگر قرار خواهند گرفت و از جامعه درخواست گفت‌وگو خواهند کرد، خوش‌خیالانی چون من طرف جامعه را رها نکنند و دم از گفت‌وگو نزنند، با این گمان که در این ساختار، عقلانیتی هست و با آن می‌توان گفت‌وگو کرد یا به آن اعتماد کرد. اکنون به حاکمان می‌گویم، حواستان هست که از اعتراضات ۹۶ و ۹۸ تاکنون نتوانسته‌اید هیچ تحول مثبتی در کشور ایجاد کنید و هیچ افقی بگشایید و هیچ امیدی بیافرینید؟ از آن زمان تاکنون هیچ بحرانی حل نشده بلکه تعداد و شدت آنها بیشتر شده است. تازه در این چند سال بیشتر نقاط قوت و فرصت‌های خویش را هم، در داخل و خارج ضایع کرده‌‌اید. پس چرا فکر می‌کنید حالا که دوباره بر اوضاع مسلط شده‌اید کار تمام است و حکومت‌تان بردوام؟ چاههای نفت‌تان پر شده؟ درآمدتان بیشتر شده؟‌ مشروعیت دینی‌تان بالاتر رفته؟ جمعیت دلبسته‌تان انبوه‌تر شده؟ سرمایه‌ اجتماعی‌تان بهبود یافته؟ فرصت‌های‌تان در داخل و خارج فراوان‌‌تر شده؟ تحریم‌ها کاهش یافته؟ مقاماتتان جوان‌تر و کارآمدتر شده اند؟ نخبگان مهاجرت کرده‌تان بازگشته‌اند؟ فرار سرمایه کاهش یافته است؟ نکند گمان کنید چین یا روسیه کاری برای شما خواهند کرد؟ چین در بازی جهانی جدید، شما را به عربستان ترجیح نخواهد داد و روسیه در باتلاق اوکراین شما را از یاد خواهد برد. شما «اگر بتوانید»، نهایتاً و فقط با کمک و حمایت همین مردم باید بحران‌های کشور را حل کنید و به حکمرانی خود ادامه دهید. چرا گمان نمی‌کنید شما که با عملکرد خود اعتراضات ۹۸ را به اعتراضات ۱۴۰۱ تبدیل کردید، با این سطح کارایی و شایستگی به زودی زمینه‌ساز انفجار اجتماعی عظیم‌تری خواهید شد؟ فکر نمی‌کنید این سیل را که اکنون، همچون زدن یک سدِ خاکی، دارید با محاکمه و ترساندن و اعدام و امنیتی کردن زندگی مردم مهار می‌کنید، با این شیوه فکری و رفتاری فقط زمینه طغیان مجددش را فراهم می‌آورید؟ اگر توانایی و امکانات لازم برای کاهش بارش‌هایی را ندارید که در کوهستان مشکلات و بحران‌ها همچنان در حال شدت یافتن است، بدانید که مهار امروزِ سیل فقط حجم و قدرت انباشته شده در مخزن سیل را بالا می‌برد و آنگاه با طغیانی تازه همه چیز را با خود خواهد برد. اگر می‌خواهید تغییری در شرایط کشور ایجاد کنید الان وقت آن است؛ آری همین الان که دوباره احساس قدرت و استیلا می‌کنید، چون تجربه سه خیزش اجتماعی سال‌های اخیر نشان داده است که در زمانه ضعف و ترس، شما امکان رفتار عقلانی را از دست می‌‌دهید. باور کنید این آخرین فرصت نظام است که با حضور اقتدار و کاریزمای رهبری، دست به تحولات ضروی در خویش بزند. فرصت‌های بازنگری و تحول را فهرست نمی‌کنم تا گزینه‌های ممکن در مقابل شما را نسوزانم؛ اما فقط می‌‌دانم که با این بازی تهدید و انتقامی که آغاز کرده‌اید فقط فرصت‌های در پیشِ روی نظام را می‌سوزانید. آی موذن! با «اذان به وقت دروغ» دیگر کسی با صدای تو بیدار نخواهد شد و آواز تو هیچ مؤمنی را به مسجد نخواهد کشاند. یا از این شیوه دست‌ بدار، یا از آن شغل چشم بپوش. محسن رنانی / ۲۲ دی ۱۴۰۱

  • 🍃 برای تشویش اذهان عمومی

    هر پیامبری برای تشویش اذهان عمومی به رسالت مبعوث شده است. برای بر هم زدن افکاری که به جور و جفا و کفر و کراهیت، عادت کرده اند. از سنگ گلی نمی روید، از مغز های سنگی هم. پس برای اینکه بذر دانایی بروید، ذهن باید زیر و رو شود. تشویش اذهان مبارک است. اغتشاش خاک خجسته است. خوشا انسانی که نترسد از تشویش ذهنش و خوشا خاکی که پذیرای اغتشاش گاوآهن و بذر و روییدن است. هر پیامبری پیش از آنکه به غار برود، یا کشتی بسازد، یا به شکم نهنگ در افتد، یا بر صلیب میخکوبش کنند، معترض بوده است؛ به بسیاری از آن چیزها که دیگران به آن تن در داده و پذیرفته اند. هر پیامبری پیش از آنکه ماه را به دو نیم کند، یا عصایش مار شود، یا نفسش جذامیان را شفا دهد، معجزه اش گفتگو بوده است. هر پیامبری حنجره اش به نیابت از گلوی های خاموش فریاد زده است و چشم هایش به نیابت از کوران دیده است و گوش هایش به نیابت از ناشنوایان شنیده است. هر پیامبری به جای همه مردگان زیسته است. اکنون ختم پیامبری اعلام شده است، ختم اعتراض اما نه. اکنون نه مار و نه نهنگ و نه ماه و نه کشتی. اکنون معجزه دیدن و شنیدن و فهمیدن و فهماندن است. مرا پیرو آن پیامبری بدانید که رسالتش تشویش اذهان عمومی بود و آیینش اغتشاش در جمجمه های سنگی و معجزه اش کتاب و کلمه و دانایی. ✍️#عرفان_نظرآهاری

  • شبی که تمام نشد

    زندان‌بان در را باز می‌کند. صدای جیغ آهن‌هایی که به روی هم کشیده می‌شوند در زندان عادی است، اما این بار نه! بیشتر از ده انفرادی ردیف همند. همه خالی. می‌خواند؛ "محمد مهدی کرمی" سلول شماره یک. مهدی در سکوت می‌رود. می‌خواند؛ "سید محمد حسینی" سلول شماره هشت. محمد نمی‌رود! - شماره دو که خالیست! - نه نمی‌شود! دستور است جدا باشید. - یعنی همین یک شب هم؟! زندان‌بان نمی‌تواند در صورت سید محمد نگاه کند. او تا حالا صد اعدامی را آورده اینجا. اما این‌بار جوان‌ترین‌ها را در عمرش آورده. دلش لرزیده... - بیا گمشو، سلول دومی برو... اما به کسی نگی! انگار فحش را به خودش داده. بغضی که فرو می‌دهد همین را می‌گوید. نمی‌داند چرا آن‌شب او هم این‌ همه احساساتی شده. قبل از اینکه اشکی از چشمش بیاید هر دو‌ سلول را قفل می‌کند. و درِ خروجی را دو قفله. نمی‌خواهد بشنود آن دو چه می‌گویند به هم! ولی نمی‌شود. زندان لعنتی ساکت است. آنشب خیلی ساکت‌تر. صدای تلویزیون را بلند می‌کند چیزی نشنود. اما باز صدا می‌آید؛ - مِتی! تو میگی امشب جدی جدی اعداممون می‌کنن؟ مهدی بارها گفته نمی‌ترسد.‌ حتی به بازپرس هم صد بار گفته از اعدام نمی‌ترسد. اما حالا حس می‌کند دروغ گفته. دلش حسابی سنگین شده، آب دهانش را قورت می‌دهد، پایین نمی‌رود. می‌خواهد بگوید؛ "ممکن است" اما نمی‌تواند. سید محمد دوباره سؤال می‌کند؛ - تو هم گفتی نکشتی؟ محمد مهدی دوباره می‌آید بگوید که گفته! باز صدایش بالا نمی‌آید... این بغض لعنتی را باید بدهد پایین. احساس می‌کند دستشویی‌اش گرفته. همین پنج دقیقه پیش دستشویی رفته! سید محمد تازه فهمیده سؤال‌هایش بی‌خود است. مهدی از کجا بداند؟! کاش اصلا زندانبان قبول نکرده بود سلول‌هایشان کنار هم باشند. آن وقت برای حرف نزدن بهانه‌ هم داشتند. - مِتی! اگه صبح بیان بگن همش واسه ترسوندن ما بوده، چه کار می‌کنی؟ مهدی حالا می‌تواند صحبت کند. - مامانم همین رو می‌گه، میگه واسه ترسوندن ماس. میگه امکان نداره اعداممون کنن. ما که کسی رو نکشتیم. - منم همینو می‌گم. نگفتی چیکار می‌کنی! - دست زندانبانو می‌بوسم!! دست قاضی رو، دست مامان عجمیانو، دست مامانمو، دست بابامو... - دیوونه! واسه من چیکار می‌کنی، یه ناهار میدی؟ - بگو چی قریونت، می‌برمت رستوران برج میلاد، گرونترین غذا رو سفارش بده، نامردم اگه ندم. - نه نمی‌خواد... - تو چی ممد؟ حالا نوبت سید محمد است بغض‌کند... - نمی‌دونی ممد؟ همینجوری بگو. - می‌دونم. معلوم است دارد اشک‌هایش را پاک می‌کند. از صدای فین کشیدن دماغش معلوم است. اما نمی‌خواهد مهدی بفهمد. سرفه‌ای می‌کند تا صدایش صاف شود، بتواند حرف بزند. - می‌دونی مِتی، من می‌برمت یه سفر به خرج خودم. تا حالا رفتی کویر؟ - تو رفتی!؟ - نه! اما شنیدم خیلی با صفاس. موتور چارچرخ هست، میره بالا دو‌ متر میاد پایین تو ماسه‌ها. نمی‌دونی چه کِیفی میده. - تا حالا سوار شدی؟ - نه! ولی می‌دونم. خیلی هیجان داره! هر دو ساکت می‌شوند. ده دقیقه هیچی نمی‌گویند. زندان‌بان نگران در را باز می‌کند. - چرا ساکتید!! به‌جای آن دو، صدای زندانبان می‌لرزد. سید محمد تشنه اش نیست، الکی می‌گوید تشنه‌اش است. یک لیوان آب می‌گیرد. از زندان‌بان برای بار دهم می‌پرسد؛ تا حالا زندونی آوردن اینجا، اعدام هم نشه؟ زندانبان می‌گوید آره عزیزم. این بار مهدی می‌پرسد بعدش آزادم شدن؟ - آره، من کلی می‌شناسم، گاهی می‌بینمشون! زندانبان نمی‌تواند ادامه بدهد. لیوان را می‌گیرد و سریع می‌رود. - نگفتم ممد! شاید همش نقشس. مامانم تو عمرش یه بارم بهم دروغ نگفته. حتی خوابم می‌بینه درس درمیاد. خودش گفت می‌دونه میام بیرون. - می‌دونی! منم مامانم بود، حتما همینو می‌گفت بهم. مامانه دیگه. توی ذوق مهدی می‌خورد. - ولی من مامانمو خوب می‌شناسم. واسه دلگرمیم نمی‌گه. صبح می‌بینی... - راستی راستی ممد، با هم میریم کویر!؟ اینهمه سال چرا فکر خودم نرسید! فقطم کویر نه؟ - راستش همیشه دلم می‌خواس یه مشهدم برم واسه زیارت. تو هم میای مِدی؟ مهدی به فکر رفته. سید هم انگار رفته مشهد، دارد از امام رضا تشکر می‌کند. از همان جا رفته شمال. ایستاده کنار ساحل. دریا را نگاه می‌کند. و دارد با همۀ وجود فریاد می‌زند؛ - خدا ممنونتم، خدا چاکرتم، خدا قربونت! صدای باز شدن در می‌آید. بین آنها زندان‌بان نیست. کلی آدم آمده... خبرنگار آمده. آدم‌هایی که هیچوقت ندیده بودندشان. مهدی دوباره دستشویی‌اش گرفته. سید محمد دوباره احساس تشنگی می‌کند. نگاه هم می‌کنند... زندان‌بان بین‌شان نیست همان که گفته بود خیلی‌ها هم آزاد می‌شوند. رفته سیگاری بکشد. رفته قایم شود... - مِتی! میریم کویر، میریم مشهد، می‌ریم شمال؟ - اره میریم قربونت... همان شبی که صبح نشد... همان شبی که صدای اذان آمد و تمام نشد! همان شبی که هیچ وقت تمام نشد... @ghomeishi3

  • "ناصریسم و ناسیونالیسم ایرانی"

    ۱. هرچند ناسیونالیسم مدرن عرب، در سال‌های پایانی قرن ۱۹ و ابتدای قرن ۲۰ در شاماتِ تحت سلطه عثمانی زاده شد، ولی بروز سیاسی آن در مصر میانه قرن بیستم رخ داد و نماد آن "جمال عبدالناصر" بود. ناصر چنان در جهان عرب دارای نفوذ بود که کلمه "ناصریسم" برای ایده‌های او مطرح شد؛ ایده‌هایی که بر پایه استقلال از غرب، اتحاد جهان عرب و ناسیونالیسم بنیان نهاده شده بود. ۲. موج ملی‌گرایی مدرن در منطقه عملا با جنبش "ترک‌های جوان" در دوره عثمانی آغاز شده بود و بعدها آتاتورک در ترکیه و رضا شاه در ایران نمادهای آن بودند، ولی در زمان حیات ناصر، چشم‌های ناسیونالیست‌ها به سمت مصدق بود که با ایده "موازنه منفی" به دنبال استقلال ایران و ملی شدن صنعت نفت بود و به همین دلیل بود که ناصر ارادت زیادی به وی داشت. در همین روزها بود که ناصر از "خلیج الفارسی" نام می‌برد، ولی وی شاه را یک فرد ضدملی می‌دانست، تصویری که درست نبود و پس از درگیری با شاه، کم‌کم نامی جعلی برای خلیج فارس به کار برد. ۳. ملی‌گرایی ایرانی، که می‌توان فتحلی آخوندزاده و آقاخان کرمانی را از سردمداران آن دانست، از ابتدا دو پاره زاده شده بود: سلطنت‌طلبان و مشروطه‌طلبان. این دوگانگی تا زمان ملی‌شدن صنعت نفت ادامه داشت، جایی که ملیون مشروطه‌طلب به رهبری مصدق، دربرابر سلطنت قرار گرفتند و با مغلوب شدن مصدقیون در مرداد ۳۲، عملا این بخش به محاق رفت و همین دوپارگی باعث ضعف ملی‌گرایان و در نهایت شکست آنان در برابر امت‌گرایان و اینترناسیونالیست‌های چپ‌گرا در سال ۵۷ شد؛ شکستی که آنان را از محور قدرت تا به امروز دور کرده است. ۴. هرچند ناسیونالیسم عرب پس از ناصر دیگر نتوانست ایده اتحاد عرب‌ها و آرمان "وطن العربی" را پیگیری یا محقق کند، ولی رهبران جدیدی به خود دید و به حیات خود ادامه داد. ناسیونالیسم همواره برای ادامه حیات به "دیگری" نیاز دارد و ناسیونالیسم عرب همواره دو رقیب قدرتمند داشت: ناسیونالیسم ایرانی و ترک. حال که ناسیونالیسم ایرانی مدت‌هاست از صحنه خارج شده است و پان‌تورانیسم خود به یک قدرت بزرگ بدل شده است، آنان به سادگی از این ضعف بهره می‌برند و تنها ایرانیان را این دیگری معرفی می‌کنند؛ و در حالی از نامی جعلی برای خلیج فارس استفاده می‌کنند که امت‌گرایان در ایران در فکر نامی اسلامی برای این آب‌های نیلگون هستند. ۲۸ مرداد، فراتر از بحث‌های نفتی، یک شکست بزرگ برای ناسیونالیسم ایران بود. علی آردم

  • بس کنید!

    سال ۵۷ که انقلاب شد، خلخالی را کردید حاکم شرع و او دسته دسته اعدام کرد. گفتید داریم مزدوران و قاتلان را می‌کشیم. ما نفهمیدیم، باور کردیم! برای صد گرم مواد مخدر دار زدید، هر که را شک داشتید کشتید، در تظاهرات سال ۶۰ گرفتید تیرباران کردید، گفتید نگران نباشید بی‌گناه باشند می‌روند بهشت. ما احمق بودیم. باور کردیم. جنگ شد... گفتید تمام اسلام در برابر تمام کفر ایستاده. گفتید بکشید یا کشته شوید، نزد خدا پیروزید. کشتیم و کشته شدیم. می‌دانستید ما دینداریم، می‌دانستید خدا را دوست داریم، گفتید بروید در عراق، راه قدس است راه کربلاست. به مادران‌مان گفتیم شما زینبید و ما حسین. آنها دق کردند، ما مردیم... و شما پیروز شدید! ما نفهمیدیم. شما را باور کرده بودیم. چرا؟ خودمان هم نمی‌دانستیم... جنگ تمام شد باز دسته دسته اعدام کردید. گفتید اینها منافقند، گفتید کمونیستند، گفتید نقشه داشته‌اند از زندان قیام مسلحانه کنند. ما باور کردیم، ما نافهم بودیم، ما اشتباه کردیم. باور ما به شما اشتباه بود. وارد لبنان شدید، وارد سوریه شدید، رفتید عراق، رفتید یمن، گفتید ما داریم از حرم‌ها دفاع می‌کنیم. گفتید از اسلام دفاع می‌کنیم، گفتید اگر آنجا نجنگیم اینجا هدف قرار می‌گیریم، گفتید داعش ساخته آمریکاست، برای شکست ایران. گفتید بشار اسد سردار سپاه اسلام است... باور نکردیم! دیگر مطمئن شدیم دروغ می‌گویید. شانه‌های ما باز انباشته شد از پیکر جوانانی که برای دفاع از حرم فرستادید برای دفاع از بشار. رفتیم بنیاد دیدیم کلی از برادران جانباز افغان بی دست و پا از سوریه می‌آیند، چند ریال کمک بگیرند... گفتید اینجا بنیاد امت اسلام است، ایران مرکز اسلام است، نفت ایران برای اعتلای جهان اسلام است! شما دروغ گفتید. شما جوان‌ها را فدا کردید. همه از هم می‌پرسیدیم چرا؟ جوابی وجود نداشت! نویسندگان و روشنفکران را کُشتید. دانشجو اعتراض کرد کُشتید. اعتراض مدنی زیاد شد کشتید. بنزین گران شد کشتید. گرانی زیاد شد کشتید. هر کس اعتراض کرد خفه‌اش کردید. گفتید همه پول گرفته بودند. گفتید شما نکشتید! نه دیگر!! نه، ما باور نکردیم... دیگر قسم هم می‌خوردید، ما باورتان نمی‌کردیم. گریه مصنوعی هم کردید باورتان نکردیم. شما دروغ‌گو شده بودید برایمان. همان که از اول بودید! زندان کردید و گفتید خودکشی کردند. زندان کردید و گفتید جاسوسند. طناب دار انداختید به گردن جوان‌ها گفتید اینها مجرمند اینها آدم کشته‌اند نه! نه! نه! نه! ما باورتان نمی‌کنیم شما دروغگویید شما آدمکشید... گفتید تروریست‌ها کشتند! چرا باور کنیم؟ گفتید ما انسان دوستیم! چرا باور کنیم؟ گفتید جان برای ما مهم است؟ چرا باور کنیم؟ گفتید خدا... چرا باور کنیم؟ نه! نه! ما باورتان نمی‌کنیم! شما دروغگویید. این شب‌ها می‌شنویم ده‌ها نفر در صف اعدامند! همه‌شان مزدور آمریکایند؟ همه‌شان اسرائیلی‌اند؟ جوان های بیست ساله مزدورند و قاتل؟ نه! نه! ما باورتان نمی‌کنیم. شما برایتان "جان" بی‌ارزش است. شما "ایران" برایتان بی ارزش است. شما "انسان" برایتان بی‌ارزش است. شما "خون" سر حال‌تان می‌کند. خون کُرد، خون بلوچ، خون جوان، خون نخبه‌ها! شما قاتلید شما شایسته این کشور نیستید شما شایسته این مردم نیستید من که باشم تهدید کنم؟ من که باشم بگویم بس است! اما به‌خدا قسم می‌خورم باز اعدام کنید، آخرین اعدام‌هایتان خواهد بود. ما منتظر نمی‌مانیم تا نوبت خودمان شود. نوبت فرزندان‌مان شود! شاید این آخرین اخطارهای دلسوزانه باشد باور کنید یا نکنید بس است دیگر بس کنید عمرتان کوتاه است کوتاهترش نکنید... خشونت را بس کنید اعدام را بس کنید... @ghomeishi3

  • ‍ 🎥از اتوبوس توپخانه تا انفرادی

    اپیزود اول: هنوز دانش آموز بودم. در مجله زن روز کار می کردم. خیابان شهید شاهچراغی. سوار اتوبوس توپخانه شدم. از مجله بر می گشتم. در شلوغی جمعیت دستم را به میله اتوبوس گرفتم که نیفتم. دختری با چادر مشکی هم میله را گرفته بود که نیفتد. دختر همینطور که کژ می شد و مژ می شد گفت: اسمت عرفانه؟ زن روز کار می کنی؟ می شناسمت! گفتم: اسم شما چیه؟ گفت: مژگان ایلانلو، دانشجوی تاریخم، برای رادیو می نویسم. اپیزود دوم: مژگان عاشق شده. تعریف می کند که وسط نماز مغرب و عشا سر سجاده داشته دعا و گریه می کرده و همان زمان خروس همسایه سه بار آواز می خوانَد. مژگان فکر می کند این یک نشانه است، نشانه رسیدن به معشوقش. اپیزود سوم: مژگان یک گردنبند که نگین های قرمز شیشه ای دارد را با طلایی بسیار نازک، کف دستم می گذارد. می گوید: برای عقد کنان،مادر شوهرش بهش داده که مادر شهید است. یادم هست که گفت: پانزده هزار تومان شده ایپزود چهارم: مژگان گفت: دارم وسایلم را می فروشم، اگر چیزی می خواهی بیا. آن موقع آدرسش خیابان شهید پیچک بود. به نظرم آمد که پیچک چه اسم جالبی است برای یک شهید و از آن روز شهید پیچک، پیچید دور خاطراتم. من و مادرم رفتیم. یک تخت و یک چرخ خیاطی دستی و یک آسیاب برقی ازش خریدیم. مادرم هنوز روی همان تخت می خوابد. ایپزود پنجم: توی میدان هفت حوض، زیر طاقی مسجدالنبی، پاهای یک جنازه را گرفته ام. سرما از کفن رد می شود و به دستهایم می رسد. جنازه نیست مهتاب است، دختر خواهر مژگان (همان که به من می گفت چلچراغ می خواند و عاشق نوشته هایم است) رفته بود ایتالیا درس سینما بخواند. هم اتاقی اش یک دختر هندی بود. مهتاب را کشت بعد جنازه را گذاشت در چمدان و انداخت در آب. آب چمدان را به ونیز برد. چمدان به پایه های پل روبه روی یک کلیسا گیر کرد. مژگان تنهایی رفت ایتالیا جنازه را آورد. ایپزود هزار و یکم: مژگان بی روسری رفته تجریش کباب خورده. مژگان چهل روز است در انفرادی است. پای مژگان در زندان شکسته یک روز بعد بردندش بیمارستان طالقانی تا بالا گچ گرفتند. با آزادی موقتش موافقت نمی کنند. سر زندانی ها شپش گذاشته. یک توالت است و سیصد زن. همه عفونت روده گرفته اند. زندانی ها لباس گرم ندارند… اتوبوس توپخانه، دختر چادری،دانشجوی تاریخ، شهید پیچک، چمدان جنازه، تجریش، کباب، انفرادی، پای شکسته، شپش، عفونت روده… یکی لطفا من را از این اپیزودها نجات بدهد. یکی لطفا ما را از این مستند سینمایی بیرون بیاورد. فیلنامه را عوض کنید، این مردم دیگر طاقت ژانر وحشت ندارند. ‎✍️#عرفان_نظرآهاری 🪷@erfannazarahari

  • سوت بلندِ پایان

    آقای جمهوری اسلامی! هر چه دلت خواست به معترضین اهانت کردی؟ هر تهدیدی بلد بودی به ملت فرهیخته کردی؟ نخواستی از درِ آشتی در بیایی نخواستی یک اشتباه را هم بپذیری! نخواستی یک نقطه برای دفاعت بگذاری... تقصیر ماست حق داری تو! از بس ما مدنیت و بزرگی را تمرین کردیم از بس به خود دلداری دادیم روزی می‌فهمید! از بس کتاب خواندیم از بس باور نکردیم گاهی بدها اینهمه هم بد می‌شوند از بس با خدا راز و نیاز کردیم و از او خواستیم خودش به‌راه راست‌‌تان بیاورد! از بس گفتیم حیف است از ایران، که ویران شود از بس امید داشتیم از بس با فرهنگ بودیم تقصیر ما بود! تقصیر همۀ ما بود... تقصیر از خوش‌باوری‌های‌مان! آقای جمهوری اسلامی! وضع اقتصادی که ساختی خوبست؟ وضع عدالت قضایی خوبست؟ وضع سیاست خارجی؟ اعتماد مردم..‌. روزی چند نیازمند ببینیم خوب است؟ چقدر کلیه بفروشند؟ چقدر برای خرید دارو گدایی کنند... چقدر در فشار و تنگنا باشیم؟ آقای جمهوری اسلامی! تا کجا بناست پیش بروی؟ وقتی روبرویت افرادی باشخصیتند وقتی صبرشان زیاد است وقتی بلد نیستند دروغ بگویند وقتی دل‌شان بزرگ است وقتی با هر مصیبتی می‌سازند آه و ناله و فریاد نمی‌کنند دست به‌سوی اجنبی دراز نمی‌کنند تهدید نکرده و آشوب نمی‌کنند تا کجا می‌خواهی پیش بروی!؟ تا ابد! تا میان پرتگاه! آقای جمهوری اسلامی! سه روز بود گلوله‌ای در گلویم مانده بود آب هم نمی‌توانستم بخورم چرا ملتی بزرگ به چنین بلاها باید مبتلا شود! هوا نداشته باشند برای تنفس آب نداشته باشند برای زندگی امید نداشته باشند برای آینده پروژه‌ای نداشته باشند برای جوان‌ها قبرستان‌هایش پر شده باشد از دق مرگی‌ها چقدر به انتظار بنشینند تا نسلی برود... تا شاید بفهمد وقت رفتنش شده! آقای جمهوری اسلامی! واقعا فکر می‌کنی جز با تهدید نمی‌شود؟ جز با تنبیه نمی‌شود واقعا فکر می‌کنی همه اجنبی هستیم؟ همه بدخواه و آشوبگریم؟ واقعا فکر می‌کنی تا همیشه می‌شود با زور ماند خدایی... آقای جمهوری اسلامی! قدر این ملت صبور را بدان تا به تو فرصت می‌دهند بروی، برو باید بپذیری که خراب کردی نتوانستی تا ابد تظاهر کنی به خوبی آقای جمهوری اسلامی! چرا نمی‌خواهی باور کنی تمام شده بازی چرا باور نمی‌کنی وقت تغییرت هم گذشته داور سوت را کشیده خیلی بلند تو باختی... نگاه کن! همین ملت صبور و عاشق پیشه همین مردم با فرهنگ و دوست‌داشتنی چه صبرشان به‌سر آمده چه طاقت‌شان تمام شده! تو داور را قبول نداشته باش... داور داور است داور مردمند نه خودت... آقای جمهوری اسلامی! به دروغ به تو می‌گویند مردم می‌خواهندت تو تمام شدی تمام... تمام اعتقادات ما را هم بردی برو به سلامت... برو جایی که هنوز می‌خواهندت برو‌ جایی که تنها یک کتاب خوانده باشند برو آنجا که دل‌شان لک زده برای صدها سال پیش برو تا این مردم فرصت بخشش دارند... اگر هنوز داشته باشند! @ghomeishi3

© 2022 by IranTimes.com - All rights Reserved.

Get Social

  • Facebook
  • Twitter
  • Youtube
  • Instagram

- Committed to delivering real time, unbiased news about IRAN to readers all over the world.

- Our mission is to tell the truth as nearly as the truth can    be ascertained.

- Cover a diverse range of topics and perspectives in a      sincere, relatable voice.

- We shall tell ALL the truth so far as we can learn it,            concerning the critical affairs of IRAN and the world.

bottom of page