Search Results
101 results found with an empty search
- محمد حسینی
سید محمد حسینی نامی است آنقدر ساده و معمول که دشوار می توان به خاطرش سپرد ولی پیمان من امروز با خودم این بود که هرگز این نام را فراموش نکنم. محمد یتیم بود و حتی خانواده ای نداشت که برای آخرین بار به ملاقاتش بیایند. آنقدر تنها بود که جز چند عکس از جلسه کوتاه بیدادگاهش و یک عکس تار از چند سال پیش هیچ عکس دیگری از او منتشر نشد. تنها کسی که هرگز در زندان به ملاقاتش رفت علی شریف زاده وکیلی بود که پس از پایان دادگاه و ابلاغ حکم توانست او را ببیند. وکیلی که نتوانست سکوت کند و از بیداد و رنج بیکسی اش گفت. از شکنجه های شدید و روایتی همه آه و اشک .. از ضرب و شتم با چشم و دست و پای بسته تا لگد به سر و بیهوشی و از میله آهنی به کف پا تا شوکر به تمام بدن زمانی داستایوفسکی که خود تجربه مواجهه با اعدام را داشت نوشت: هیچ چیز در اعدام غیرانسانی تر و ظالمانه تر از شکنجه محکوم به اعدام با ابلاغ ساعت و لحظه اعدام نیست. این احساس که میدانی آن لحظه فراخواهد رسید و کلید مرگ در قفل سلولت خواهد چرخید و برای بردنت خواهند آمد و با همه اینها تا آخرین لحظه دشوار است که آنچه را که چون کابوسی بر تو می گذرد باور کنی و امید آخرین احساس انسانی خواهد بود که قلبت را ترک می کند. در هیچ شکل از مرگ چه در جنگ، حادثه، سانحه و حتی قتل چنین شکنجه و خشونت غیرانسانی وجود ندارد که زمان دقیق و شکل مرگ خود را از پیش بدانیم. به باور داستایوفسکی که زندگیش در آخرین لحظه بخشیده شد،هیچ شکنجه و خشونتی در جهان با چنین قساوتی که قدرت به نام جامعه اعمال می کند برابری نمی کند. مسئله مجازات اعدام تنها ساده سازی مفهوم بزرگی مثل عدالت به درک بدوی و پر از خشونت انسان عصر پارینه سنگی از این مفهوم والا نیست، بلکه به حقارت کشیدن همزمان تصویر قدرت حاکم و مردم یک جامعه به قدرت و جامعه ای است که حاضر است آنقدر کوچک باشد که فهم او از "قدرت"چیزی جز کنترل و ارعاب و از "عدالت" چیزی جز زندان و طناب دار نباشد. ولی آنچه چنین قدرتها نمی دانند این است که آنچه آنها را سرانجام از صفحه تاریخ خواهد زدود،ناتوانی آنها برای حل تمام مشکلاتی است که با طناب دار و زندان و کنترل و تحقیر شهروندان حل نخواهند شد. حال بروید و مشکل اقتصاد و نابودی محیط زیست و آلودگی و فقر و فساد و شهروندان ناراضی و فرار نخبگان و اقتصاد در حال فروپاشی خود را با طناب دار و زندان حل کنید. آیدین آرتا @AydinAreta
- بماند برای فردا
مظلومان پرواز 752 هر کس برای "فردا" آرزوهایی دارد. یکی دلش میخواهد بی هیچ ترسی شیکترین لباسهای مورد علاقهاش را بپوشد بیاید بیرون. یکی دلش میخواهد کنسرتی برود تا نیمه شب آنقدر دست بزند و برقصد تا خسته شود. یکی میخواهد در آرامش فردا بنشیند شعرهایش را بنویسد، بدون ترس از سانسور. یکی میخواهد فردا که شد، برود مسجد، نمازش را که خواند، بیاید بیرون و فریاد بزند آهای مردم! دیدید نماز من و مسجد من و دین من، هیچ مزاحمتی برای شما نداشت! دیدید من برای دنیا نماز نخواندم! یکی آرزویش است فردا که شد برود به خانواده شهدا سر بزند، دست پدران و مادرانشان را ببوسد، برایشان گل ببرد، و صادقانه بگوید ما صدقه سر فرزندان شما زندهایم و آزاد. ما فرزندان شماییم. یکی میگوید من فردا سر کارِ مورد علاقهام خواهم رفت. استعدادهایم را نمایش خواهم داد. من از موفقترین دانشمندان جهان خواهم شد. آن یکی میخواهد بشود مترجم. آنهمه گردشگر خارجی بدون راهنما گم نشوند. ببردشان تخت جمشید، نقش جهان، سواحل جنوب، شرق، غرب، شمال، تا دهانشان باز بماند از زیباییها و تاریخمان، از مردم خوشقلبمان. یکی دوست دارد فردا برود روستاها و شهرها به مردم یاد بدهد حفظ محیط زیست چقدر ساده است، و چقدر خوبست. اکیپ راه بیندازد بروند روستاهای دور برای کودکان کلاس بگذارند، پزشک ببرند برای مردم نیازمند، همه خیرخواهانه. و اصلا نترسند کسی به آنها گیر بدهد مجوزشان کجاست، نکند جاسوسند. اقدامشان علیه امنیت است! دوستم گفته کلی مؤسسات علمی میشناسد، بدانند میشود، میآیند ایران، با هزاران امکانات، آموزش کشاورزی مدرن، صنعت پیشرفته، جذب استعدادهای درخشان برای استفاده دنیا. کافیست بدانند به جرم خارجی بودن در مظان اتهام نیستند! حتما پسر و دخترم فردا میگویند مهاجرت چیست، وقتی اینترنت آزاد، همۀ دنیا را به هم وصل کرده. من برای دیدن دنیا و گردش سفر میروم، برای کسب علم میروم، اما کجا میشود ایران؟ هر کس برای فردا نقشهها میکشد. هر چند نگوید. هر چند به روی خودش نیاورد. هر چند در دلش نگه دارد. من هم آرزویی دارم... من هم دلم چیزهایی میخواهد دلم میخواهد فردا بتوانم از میان اسناد معتبر بفهمم آنکه ۱۸ دی ماه ۱۳۹۸ دستور شلیک به هواپیمای جوانان نخبه را داد، در دلش چه بود. و چطور دلش آمد... چطور توانست آن را به زبان بیاورد؟ دلم میخواهد بدانم آن سه روزی که دروغ گفتند هواپیما نقص فنی داشته، با آنکه خودشان زده بودندش، نه با یک موشک با موشکها، در سرشان چه میگذشت؟ آنها که میدانستند دهها زوج جوان داخل هواپیمایند، بعضی تازه ازدواج کرده، بعضی با جنینی در شکم، کودکانی هستند با هزاران نقشه برای آیندهشان، چطور دلشان آمد اجازه دهند، با هر هدفی، هر هدفی، ولو مقدس، هواپیما سرنگون شود. دلم میخواهد فردا بدانم، اثبات هم میکردند، آمریکا باعث سقوط هواپیما شده، اسرائیل باعثش شده، همه هم دروغشان را باور میکردند... چطور از جنازههای سوخته آن همه زیبارو خجالت نمیکشیدند. با وجدانشان چه کردند. دلم میخواهد در آینده بدانم آنکه دستور داد لودر برود تمام آثار سقوط هواپیما را جمع کند، چه فکر کرده بود، بعدش با کلکسیونهای عروسی زوجها چه کرد، با عروسکهای بچهها، با آن همه یادگاریهایشان... من هم آرزوهایی دارم. من زندهام با آرزوهایم. دلم میخواهد بدانم آنها که به نظرشان رسید چیزی نشده، آنها که حتی حاضر نشدند عذرخواهی رسمی کنند، آنها که استعفا هم ندادند، محاکمه به جای خود... آیا فیلم عروسی زوجهای جوانی را که کشتند را دیدند؟ پرسیدند سه سال گذشت، دادگاه صوری علنی هم که تشکیل نشد، به دل خانوادهها التیام کوچکی گذاشته نشد، با چه رویی ادامه دهیم. آخر چطور خجالت نکشیدند. از زنده بودنشان... خدا کند فردا اسنادش همه منتشر شوند. هم اسناد سال ۶۷، هم اسناد ۶۸، هم ۷۸، هم ۸۸، هم ۹۶، هم ۹۸، هم مرگ و میر بیواکسنی کرونا، هم لیست اموال دزدان بیتالمال، هم حقایق سال ۱۴۰۱، هم پشت پرده زندانها، هم پشت پرده بیارزش شدن ریال و فقر مردم و هم پشت پرده سقوط هواپیمای آنهمه بیگناه. دلم میخواهد آن روز ببینم آنها که ادای خدا بودن را در میآورند چه حالی پیدا میکنند؟ آنها که میگویند ما مجری عدالت علی هستیم چه شکلی میشوند! آنها که مقصر همه بدبختیهای مردم را اسرائیل و آمریکا و اروپا نام نهادند در برابر مردم چطور خواهند ایستاد؟ غمی که با سقوط هواپیمای نخبهها در دل ایرانیان جای گرفت مگر از دل میرود!؟ من میدانم فردای نزدیکی همۀ حقایق روشن خواهند شد. و تاریخ تنها حقایق را خواهد نوشت. و خواهد نوشت چه کسانی هیچ رحمی نداشتند! هیچ رحمی... @ghomeishi3
- خودزنی ملی !
در صدا و سيماى جمهورى اسلامی و شبکه "افق" مستندی تاریخی از منطقه «نهاوند» پخش شد. مستندی با ایرادات مشهود و تلخترین بخش از این مستند آنجایی است که به تپه تاریخی نهاوند اختصاص دارد تپهای که در سال ۲۱ هجری جنگ میان لشگر متجاوز اعراب و سپاه ساسانی در آنجا روی داد. «جنگ نهاوند» دومین جنگ بزرگ اعراب و ایرانیان پس از «جنگ قادسیه» بود. اعراب پیروزی در این جنگ را «فتحالفتوح» مینامند. چرا که پس از آن تمام شهرهای ایران در مقابل لشگر متجاوزین بیپناه ماند و به زودی کل ایران زیر سُمِ اسبان تازی لگدمال گردید. از این زمان بود که در هر شهر گردن مردان و سربازان ایرانی به زیر تیغ رفته دختران ایرانی اسیر و در بازار بردهفروشان به فروش رسیدند به پسران نوجوان تجاوز شد و زنهای شوهردار از دامانِ خانواده دزدیده شده و میان سران عرب تقسیم گردیدند. اتفاقی که امروز پس از گذشت چهارده قرن بار دیگر تکرار شد و اعرابِ داعشی فرزندان همان اعرابِ صدر اسلام همان بلا را بر سر زن و فرزندان اقوام عراقی تکرار کردند. در جنگ نهاوند بسیاری از سرداران و سربازان دلیر ایرانی کشته شدند. امروزه از آرامگاه هیچ یک از این شهیدان مدافع وطن نشانی در دست نیست. اما طی رویدادی عجیب مقبره یکی از فرماندهان عرب به نام "نعمان بن مقرن" که توسط "پیروزان" سردار رشید ایرانی به درک واصل گردید و در پنج کیلومتری شمالغربی شهر دفن شد. امروزه با عنوان "آرامگاه باباپیر" به زیارتگاه هموطنان ناآگاه ما تبدیل شده است! عجیبتر آنکه در گوشهای از آن مستند فوقالذکر از مقبره نعمان گزارشی تهیه شده و فرماندهی فاتح نهاوند با عنوان دلاور اسلام ستوده شده است! راوی مستند با هیجانی توام با افتخار میگوید: «اینجا محلی است که سپاهیان سردرگم ساسانی شکست خوردند و سپاه مسلمین به "فتح الفتوح" دست یافت...! در هیچکجای زمین ملتی را نخواهید یافت که چنین بی خردانه متجاوزین و قاتلان سرزمین خود را تقدیس کند. آیا ما مشغول یک خودزنی ملی/فرهنگی هستیم؟ یا این وقایع به دلیل فقدان شعور و خِرَد به وقوع میپیوندد؟ چه زیبا سرود فردوسی بزرگ: به یزدان اگر ما خِرَد داشتیم کجا این سرانجام بد داشتیم...! 👑کانال رسمے #کـــــوروشبـــزرگ👑 👉🏼 @CYRUS_KABIR✌️ 👉 @AHURAMAZDA1🦅
- تفاوت چین با ایران
سالهاست که حاکمیت و رسانهها در ایران اینگونه به مردم القا کردهاند که چین با سیاستهای کمونیستی و با جنگ با سرمایهداری و غرب و آمریکا توانسته است به دومین اقتصاد بزرگ جهان تبدیل شود و بیش از ششصد میلیون نفر را در طی دو دهه از زیر خط فقر خارج کند. این یک دروغ آشکار است و به قول فرانسیس فوکویاما استاد دانشگاه استنفورد آمریکا، چین بزرگترین کاپیتالیسم -سرمایهداری- غیردموکراتیک در جهان است و چین سالهاست این نظریه را که فقط با دموکراسی امکان رسیدن به توسعه اقتصادی است را به چالش کشیده است. اما مهمترین تفاوت چین با ایران چه بود که چین در طی چند دهه گذشته به دومین اقتصاد بزرگ جهان تبدیل شده است و ایران به یکی از فقیرترین کشورهای خاورمیانه : ✔️چین دریافت که تعامل سازنده با جهان شرط لازم برای توسعه است، ولی ایران به دنبال انقلاب ۵۷ تقابل با جهان را تمرین می کرد! ✔️چین نظم حاکم بر جهان را پذیرفت (اقتصاد پیش شرط سیاست است)، ولی ایران به دنبال آفرینش نظم جدیدی در جهان بود! ✔️چین اختلافات داخلی خود در حزب کمونیست را برای گذار به توسعه کنار گذاشت ولی ایران به دنبال انقلاب ۵۷ شاهد اوج گرفتن اختلافات داخلی بود! ✔️چین دریافت که رشد اقتصادی بر عدالت اجتماعی مقدم است (عدالت بدون توسعه همان توزیع عادلانه فقر است) ولی در ایران هنوز هم نسبت میان این دو روشن نیست! ✔️چین دریافت که اگر چه رابطه با امریکا توسعه نمیآورد، ولی چالش و درافتادن با امریکا قبل از تبدیل شدن هر کشوری به یک ابر قدرت اقتصادی قطعا ضد توسعه است! ✔️چین دریافت که ابتدا اقتصاد خود را بسازد و سپس بر جهان تاثیر بگذارد ولی ایران ابتدا می خواست جهان را تغییر دهد و سپس خود را بسازد! ✔️چین دریافت که سیاست خارجی باید به اقتصاد داخلی یارانه پرداخت کنند ولی در ایران هنوز هم اقتصاد داخلی به سیاست خارجی یارانه پرداخت می کند! ✔️چین دریافت که اصول توسعه در سراسر جهان مشترک ولی مدل های آن متفاوت است ولی در ایران نه تنها اصول توسعه پذیرفته نشده بلکه موجودیت آن نیز همچنان مورد اختلاف است! ✔️چینی ها تاریخ گذشته خود را رها کردند تا آینده ای بهتر را بسازند ولی در ایران به گذشته تاریخی خود آویختند تا توجیهی برای کاستی های آینده خود بسازند! ✔️چین شجاعانه اشتباهات خود را پذیرفت تا به توسعه دست یابد، ولی در ایران چهل سال است که انکار یا توجیه اشتباهات ما را رها نمی کند. . . . . لیست تفاوتهای بین ایران و چین برگرفته از یک مقاله از دکتر محسن امینزاده است.
- ولایتی در دوردستها
یادم نیست هفتصد سال پیش بود یا هشتصد سال پیش، رفته بودم ولایتی عجیب و عقب مانده، در هم و برهم و وحشتناک! پادشاهی بود ناتوان و خیرهسر، که وزیرانی انتخاب کرده بود از خودش ناتوانتر و بدتر، قاضیای تعیین کرده بود بدجنس، بد ذات و البته ظاهر الصلاح. تا اینجایش شده بود مثل خیلی از ولایتهای آن زمان! اما وزیران و قاضی بد سرشت در آن ولایت، دست به یکی کرده، رئیس گزمهها را از آن شرورهایی انتخاب کرده بودند که علاوه بر جیب خود و وزرا و شاه و همه اطرافیانشان، سیاهچالها را پر کرده بود از هر که اعتراضی میکرد. خوشبختترین افراد آن ولایت گزمهها بودند. هم میخوردند، هم میزدند، هم میکشتند و هم تجاوز میکردند، و هیچکس هم امکان یک پرسش کوچک هم نداشت. نگاه چپ به آنها مساوی بود با فلک. مساوی بود با باتوم و زندان. مردم همه جانشان به لب رسیده بود. یکی میگفت دیگر نباید اجازه بدهیم گزمهها چنین بیشرمی پیشه کنند. کجای دنیا گزمههایش چنیناند!؟ آن یکی میگفت، خیر، اشتباه نکنید، مشکل اصلی از رئیس گزمههاست، این گزمهها بروند گزمههای بدتری را خواهد آورد. آن دومیها هم راست میگفتند. افراد کمی داناتر به آرامی در گوش مردم میگفتند "همه در اشتباهید، رئیس گزمهها چه کاره است. او را وزیران نالایق و قاضیالقضات فاسد گذاشتهاند" و آن اندکی بافهمترها، نیمه شب به هم یادآوری میکردند داشتن پادشاهی نالایق و دزد، آخرش همین است... منشأ همه بدیختیهای ما یک شخص است! و میخندیدند به آنها که وقتشان را میخواستند صرف گزمهها و رئیس گزمهها و دیگران کنند. آنها که همه بدبختیها را زیر نظر قاضی فاسد و وزیران پخمه میدانستند به آن سه گروه دیگر میخندیدند و تحقیرشان میکردند. همه گروه همدیگر را مسخره میکردند و صبحشان از شامشان سیاهتر بود و شامشان از صبح تیرهشان. و حاکم به همهشان میخندید، و گزمهها کارشان را میکردند، و رئیس گزمهها خودش بود و وزیران و قاضی القضات که همچنان حکم میداد به اعدام و سیاهچال و سر جایش. چهارصد پانصد سال پیش هم فرصتی شد سری زدم به همان آبادی که اسمش را یادم رفته! هنوز دعوا بود، هنوز عدهای از مردم در نظر عدهای دیگر خائن بودند و نافهم و هنوز شاه میخندید، و مردمی که گروه گروه میمُردند. دویست سال پیش هم که رفتم هیچ چیز مهمی عوض نشده بود. فقط مردم بدبختتر شده بودند و شاه و وزیران و گزمهها فربهتر! چند روزی است تصمیم گرفتهام دوباره سری به آن ولایت بزنم. پایم نمیرود، دلم نیست بروم. بروم چه بگویم؟ آنها همچنان لابد سرگرمند. در حال برگزاری نشستند، نیمه شبها با هم بگو مگو میکنند، نه برای آزادی و رهاییشان، نه برای آینده، تنها برای آنکه ثابت کنند گروه خودشان درست میگویند، و بقیه در اشتباهند... خیلی دلم میخواست این بار، به آنها بگویم، روزی بالاخره باید تصمیم بگیرید همه با "ظلم" بجنگید. ظالم میرود ظالم دیگر میآید. باید برای "آزادی" بجنگید. آنکه با ظلم گزمه میجنگد اشتباه نمیکند، آنکه با ظلم وزیر میجنگد، آنی که با ظلم شاه، هیچکدام در اشتباه نیستند. ظلم ظلم است! بگویم اگر میخواهید ظلم بر سر شما حاکم نباشد، اول باید بتوانید با هم کنار بیایید. باید مهربانی را بین خود حاکم کنید. باید بدانید هرگز دو تن هم دقیقاً یکی نمیشوند، بلکه همدل میشوند، هم قدم، همراه. باید بدانید آدمها تا بزرگ نشوند نمیتوانند به هم نزدیک شوند، یکدل شوند. و آن وقت که حاکم دید همه با هم هستید قاضیِ ظالم که فهمید با همید وقتی گزمهها متوجه شدند خودشان جمع میکنند... بدون حتی یک تیر با یک فریاد شما! با یک نگاه... بالاخره روزی آن مردم خواهند فهمید شاه درون خودشان است برای آزادی باید ابتدا به جنگ خود رفت به جنگ ناآگاهی به جنگ پذیرش ظلم به جنگ بدبینی به جنگ ناامیدی به جنگ جدایی میدانم گفتن من فایدهای ندارد خودشان باید متوجه شوند ظلم هرگز تمام نمیشود تا درون خود ما همان زنده است و عشق نیامده
- ⏳ شما در چه قرنی زندگی می کنید؟
امشب سال نو می شود و من همچنان گیج از این تقویم به آن تقویم می دوم. خیلی وقت است که فهمیده ام ما آدم ها معاصر هم نیستیم. آدم ها حتی آنها که در همسایگی هم در یک کوچه و خیابان و یک محله و یک شهر زندگی می کنند، شاید هر کدام در قرنی جداگانه می زیند. یکی هنوز در غاری نشسته با سنگ، سر استخوانی را تیز می کند، تا در چشم دشمنش فرو کند؛ دیگری شیوه های زیست اخلاقی در مریخ را مدون می کند. شاید قبل از اینکه با هر کس شروع به گفتگو کنیم باید از او بپرسیم: ببخشید شما در چه قرنی زندگی می کنید؟آدم ها اما جواب این سوال را نمی دانند، چون هر کس در هر قرنی که ساکن است گمان می کند که انسانی معاصر است. ما زبان یکدیگر را نمی فهمیم، باید و نباید ها و چراها و چگونه های همدیگر را درک نمی کنیم چون به زمان های متفاوتی تعلق داریم. شاید تنش و تناقضی که در ایران جاری است، ماجرای تقابل زمان است. شاید ماجرا تفاوت تقویم هاست. شاید حاکمیت در تقویمی سیاست می راند که چند صد سال با تقویمی که جوان ها در آنند فرق دارد. در یک تقویم بریدن دست و پا و به دار آویختن مجرمان و شکنجه و داغ و درفش رفتاری عادلانه و بدیهی است و در تقویمی دیگر مصداق خشونت و بی عدالتی است. در یک تقویم زن، مهریه و شیر بها و نفقه می گیرد و اجازه سفر و حضانت فرزندانش را ندارد و دیه اش نصف مردان است و ناموس این و آن است و اسم همه اینها کرامت زن است در قرنی دیگر همین ها توهین به ساحت زن به شمار می آید. در یک تقویم مردم رعیتند، هویتی ندارند و به مسلمان و نامسلمان و کافر و مومن و نجس و پاک تقسیم می شوند و در تقویمی دیگر هر انسانی به صرف انسان بودن به هر زبان و نژاد و باور و مذهبی صاحب حق است. … اکنون در سال ۲۰۲۳ ما چگونه و به چه زبانی می توانیم برای حاکمان توضیح بدهیم که در چه قرنی هستیم و مردم این سرزمین دارند برای چیزهایی مبارزه می کنند که دهه ها نه که سده ها پیش به نتیجه رسیده است. ما برای آینده ای داریم می جنگیم که خیلی وقت است گذشته دیگران است. پس سال نو مبارک همان ها که در این سده می زیند ما که هنوز در سده های نخستین در هزاره قبل گروگانیم! ✍️#عرفان_نظرآهاری ⏳#ما_معاصر_هم_نیستیم ➿#جنگ_تقویمها 🎊#سال_نو_دیگران_مبارکشان
- برای محمد مرادی و دیگر کسانی که جانشان را وسط گذاشتند
همۀ دنبال کنندگان اینجا میدانند که چند سالی است پیگیر اخبار چین هستم و دوستان نزدیکتر هم در جریانند که بخشی از سال گذشته و امسال را مشغول ترجمۀ کتابی دربارۀ تبت بودم. به محض دیدن ویدیوی محمد مرادی هم یاد تبتیهایی افتادم که در اعتراض به ستم حزب کمونیست چین دست به خودسوزی میزدند. در میان تبتیها، خودسوزی، و به صورت کلی خودکشی، تابو بود. اگرچه بدن را چیز ناپایداری میدانند، در نظرشان خودکشی تقلب در چرخۀ طبیعی مرگ و تولد مجدد محسوب میشود. تازه، خشونت علیه میکروبهای موجود در بدن خود فرد هم است. از آغاز به قدرت رسیدن کمونیستها در چین، تبتیها روز به روز چیزهای بیشتری را از دست دادهاند. آنها که زمانی احتمال میرفت کشور جدایی بشوند، مجبور شدند بپذیرند به شرط حفظ فرهنگ و سنتها و خودمختاریشان، تلاشی برای جدایی از چین نکنند اما وقتی مائو اعلام کرد که برای به ثمر رسیدن انقلاب، باید «چهار کهن» را نابود کرد، بیش از دو سوم معابد کنفوسیوسی نابود شدند چه برسد به معابد بودایی. البته این همۀ ماجرا نبود، کمونیستهای چینی که باور داشتند درک کارشناسان ساکن پکنشان از تبتیها بیشتر است، تصمیم گرفتند در تبت به جای جو، که اتفاقاً در ارتفاعات بالا خوب به ثمر میرسد، گندم کاشته شود. نتیجهاش هم قحطی گسترده در تبت و مرگ بسیاری از تبتیها بود. خلاصه اینکه بوداییها روز به روز بیشتر تحت ستم قرار گرفتند و رهبرشان، دالایی لاما، که احتمال ربایش یا قتلش وجود داشت، به هند رفت. به لطف پروژههای چینیها، محیط زیست تبت هم در معرض خطر قرار گرفت و همزمان، هانهای چینی برای حکومت بر تبت راهی آنجا شدند. برخورد با فعالین فرهنگی تبتی روز به روز شدت گرفت و نهایتاً در 27 فوریۀ 2009، خبر آمد یک راهب خودش را آتش زده است. راهبی که همه او را «تاپِی» مینامیدند. در سال 2011 خودسوزی دیگری اتفاق افتاد. فونتساگ، مردی جوان و خندان که از نوجوانی وزنهبرداری میکرد و از نمایش عضلاتش لذت میبرد. او خیلی به بدنش افتخار میکرد – ویژگی که شاید با راهبی که میخواست تمام عمرش را به تجرد و زهد بگذراند سازگار نبود. بعدها دوستش گفت فونتساگ آن همه به بدنش توجه کرده بود تا وقتی آتش آن را در خود گرفت پیشکشِ سزاواری باشد. پس از اینکه بعضی از کسانی که اقدام به خودسوزی کرده بودند، جان سالم به در بردند، نفرات بعدی خودشان را با لحاف میپوشاندند و سپس آن را با سیم دور خودشان میبستند تا نشود آن را به راحتی باز و شعلههایشان را خاموش کرد. نه تنها روی خودشان گازوئیل میریختند، بلکه گازوئیل هم میخوردند تا از درون هم بسوزند. مصمم بودند که حتماً بمیرند. طی این مدت، بیش از 150 بودایی خودشان را آتش زدهاند و بعضی هم پیش از مرگ یادداشت یا ویدیویی از خود به جا گذاشتهاند و در آن ضمن اعتراض به حزب کمونیست چین، خواهان بازگشت دالایی لاما به تبت شدهاند. امیل دورکیم، جامعهشناس فرانسوی، در پژوهش کلاسیکش دربارۀ خودکشی در سال 1897 چهار نوع خودکشی را از هم تمییز میدهد: خودمحورانه، هنجار پریشانه (که در آن فرد از سردرگمی اخلاقی رنج میبرد)، تقدیرباورانه (کسی که گزینۀ دیگری ندارد، مثلاً کسی که در زندان است یا از بیماری کشندهای رنج میبرد) و دگردوستانه (کسی که خودش را به سود جامعه به عنوان یک کل میکشد). دورکیم نوشت: «عبارت خودکشی به تمام مرگهایی اطلاق میشود که مستقیم یا غیرمستقیم برآمده از عمل مثبت یا منفی شخص قربانی است که میداند کارش باعث این نتیجه میشود.» نیویورکر توضیح قانع کنندهای را از دانشمندی نقل کرد: او نوشت «آتش وحشتناکترین نوع مرگ است» پس «دیدن کسی که خودش را آتش میزند هم نشان تحملناپذیری است و هم، صادقانه بگویم، نشان برتری اخلاقی ... این کار جنون نیست. یک عمل عقلانی وحشتناک است.» حالا در گوشۀ منتهی به معبد دالایی لاما در هند، بنر بزرگی آویزان است که روی آن و در بالای تصاویر کسانی که دست به خودسوزی زدهاند چنین نوشته شده است: «فدای جان برای تبت». از نظر من، نه محمد و نه راهبان بودایی کسی را به خشونت یا خودکشی دعوت نکردند. آنها صرفاً کاری را کردند که به نظرشان درست بود و باارزشترین چیزی را که در اختیار داشتند برای رسیدن به هدفشان به کار بستند. لطفاً ماجرا را به چیز دیگری تقلیل ندهید و اگر کسی سزاوار سرزنش باشد، آنها نیستند. نام او در کنار دیگر کشتههای راه آزادی جاوید خواهد ماند. مسعود یوسف حصیرچین
- داشتن" یا "بودن"
اریک فروم در کتاب "داشتن یا بودن" توضیح می دهد که ما آدم ها به جای آنکه زندگی کنیم و باشیم، فقط در حال جمع کردن و "داشتن" هستیم. ما به پدیده ها به چشم مایملک نگاه می کنیم و به آنها چنگ می زنیم تا پیش خودمان نگه داریمشان. ما به جای آنکه دنبال دانستن باشیم، دنبال جمع کردن اطلاعات هستیم به جای آنکه از پول لذت ببریم دنبال ذخیره کردن برای آینده هستیم به جای آنکه به بچه هایمان فرصت حضور و زندگی کردن بدهیم سعی می کنیم مثل یک دارایی آنها را داشته باشیم تا آنطور که ما می خواهیم زندگی کنند و به آنچه ما باور داریم، ایمان بیاورند .... به جای آنکه از لحظه ای در آن هستیم لذت ببریم سعی می کنیم با عکس گرفتن، آن لحظه و خاطره را تصاحب کنیم و.... شاید یک نتیجه این تمایل ما به داشتن و نگه داشتن، این باشد که مرتب دنبال ثبات می گردیم. می خواهیم همه چیز را در بهترین حالت آن حفظ کنیم. دوست داریم همیشه جوان بمانیم و سالم دوست داریم وسایلی که به ما مربوط است،نو و سالم باقی بمانند... در همه اینها ما دنبال "ثبات" و "قرار" هستیم، و از این بابت متحمل اضطراب و رنج می شویم نگرانی اینکه ثبات در مسایلی که به ما مربوط است، از بین برود.. در حالی که در دنیا هیچ چیز ثبات و قرار ندارد، هیچ چیزی "همانطوری که هست باقی نمی ماند". و این قانونی است که ما مدام آن را از یاد می بریم. اگر جرات داشته باشیم این قانون را بپذیریم که دنیا بی ثبات است و هیچ چیز پایدار نیست، به آرامش بزرگی می رسیم. " همه چیز گذرا و فانی است، فقط اوست که می ماند" و چون مولانا این قانون را از شمس آموخته بود، به یک شادی و آرامش عمیق رسیده بود . تمام تلاش ما برای آنکه " قرار" و "ثبات" را در این دنیا حفظ کنیم، محکوم به شکست است. ما برای آنکه "قرار" را حفظ کنیم، بی قرار می شویم، هرگاه سعی می کنیم پدیده ای را همانطوری که هست حفظ کنیم، دچار اضطراب و رنج فراوان برای "حفظ قرار" آن پدیده می شویم. بی قراری آدم ها عمدتا نتیجه این است که به دنبال قرار می گردند. یکی از نتایج ملاقات شمس با مولانا آن بود که فهمید تنها اصل ثابت جهان، بی ثباتی است. فقط بی ثباتی است که ثبات دارد. و ما مدام در حال نقض این مهم ترین قانون جهان هستیم. مدام می خواهیم قرار و ثبات را حفظ کنیم در حالی که اصل جهان بر بی ثباتی است. اگر مانند مولانا یاد بگیریم که از جستجوی "قرار "بگذریم، و دیگر "قرار" برای ما مهم نباشد تازه در آن صورت است که به "قرار" می رسیم: مولانا می گوید جمله بی قراریَت از طلب قرار توست طالب بی قرار شو، تا که قرار آیدت 🍁🍁
- ♨️ *جاوید خمینی !!!*
♨️ *جاوید خمینی !!!* ✍🏽 *#محمدجواد_اکبرین (نویسنده، اسلام شناس، دین پژوه)* *_تقدیم به محضر پاک ~تمام آنانی~ که در #ماه دیدنش…!!!_*: [[عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد...]] اگر *#هیتلر* نبود، *#آنجلا_مرکل* صدر اعظم المان نمی شد! در جهان، چه بسا بسیار اتفاق افتاده که *"دیوانگان"* _تاریخ ساز_ شده اند! در طول *#تاریخ*، زیاد داشته ایم : همان طور که *"شاه ایران"* _نابغه ی سیاسی و وطن پرست قرن_ بود، *#خمینی* هم، _بزرگترین پدیده بیداری قرن_ شد !!! او اگر چه دیر آمد، اما با *"زنگ بیداری"* آمد! پیرمردی به نام خمینی، بزرگترین چراغ های روشنفکری را نه تنها در *#ایران* و *#خاورمیانه*، بلکه در *#جهان* روشن نمود... *خمینی (به تنهایی!)* توانست نه فقط *"تمامیت اسلام"* را زیر سوال ببرد، بلکه *_فاتحه "تمام ادیان" را هم بخواند..._!* وی با *"نهضت"* َش، آنچنان *"بیداری"* در سراسر جهان به وجود آورد که امروزه، کمتر کسی را میتوان پیدا نمود که *"دین گریز"* نشده باشد..!! اگرچه بعید نیست گروهکهایی چون *#داعش* و *#طالبان*، دست نشاندهی آمریکا و صهیونیسم جهانی باشد، اما *بیتردید* از دل *"تفکرات خمینی"* بیرون آمده اند... وی به تنهایی، موفق شد تمام *"دست آوردهای اسلام ۱۴۰۰ ساله"* را نابود کند و *"رنسانس ملی-مذهبی"* را پایه گذاری نماید..! باور کنیم یا نکنیم : انقلاب ۱۳۵۷ *یک نعمت بزرگ تاریخی* برای مردم ایران بود، که اگرچه با *"ویرانی مملکت ایران"* مواجه شد، اما *"بنیان مذاهب"* را از بیخوبُن کند و یک تنه *"ترمیناتور ادیان"* بود... وی به تنهایی، منجر به ایجاد یک *روشنگری تاریخی و "گریز از بُنبست جهالت دینی"* شد... خمینی، برای کشور ما یک *"ضرورت تاریخی محض" (به معنای فلسفی ِآن)* بود... فلسفی از این جهت که به *"تودهی مردم"* یاد داد : [[برای *"هر پدیدهای"*، در پی *"منطق و استدلال آن"* باشند]] خمینی تبدیل به فاکتوری شد که مردم را به *"تفکر و پرسش"* وا داشت. از این رو، ترجیح دادند قرآن را *فقط با صوت زیبا و فریبای #عبدالباسط* مصری، گوش نکنند و *کمی هم به "معانی آیات"* بپردازند!!! این شد که، تازه فهمیدند: [[ *"دین اسلام"*، بیشتر دین ِ *قِتال، جنگ، غنیمت، اسیر، جزیه، سر و دست بریدن، قصاص، کتکزدن زنان، مجوز تجاوز به انسانهای مظلومی بنام کنیز، شهوترانی (حتی با دختران شیرخواره!)* است!!!]] فهمیدند، *"کلام ِالله"*، _قصههایی کودکانه_ نبوده، بلکه *_واقعیتهای غیرقابلانکار از دین مبین اسلام عربی و محمدی_* است... اگر حکومت قبلی ادامه داشت، بسیاری از جوانان ما، هنوز (با نهایت اخلاص) منتظر *"اعتکاف ِماهرجب"* و *"نوحهخوانیهای محرم"* بودند، در حالیکه امروز، این مراسم مذهبی، *"وسیله تفریح و سرگرمی آنها"* گردیده و *بیش از ۹۰درصد مردم ایران*، گریزان از *_اینگونه مراسم و جریانات_* شده اند... خمینی، کمک بزرگی به *_آگاهی مردم ایران و جهان_* کرد تا *"چهرهی عریان و واقعیاسلام"* (در بهترین شکل ممکن) بر همگان آشکار گردد... خمینی، یک *_نعمت بی مثال_*ی بود که به مردم آموخت تا *_هر گنبد و بارگاهی را "قدسی" نپندارند_!* خمینی، *"یک صفحه"* از *#تاریخ_ایران* بود، اما *_کتابی قطور_* شد برای شناخت *"جهان بینی اسلامی"* و *"دموکراسی دینی!"* و *"آزادی بیان"* و همچنین : *_"اقتصاد اسلامی"_* که طبق فرمایش ایشان *"مال ِخر!!"* بود!!! او ایران را *"زمانی"* در دست گرفت که *"پول ایران"* (یعنی *#ریال*) جزء *پنج ارز رایج و قابل معامله در 《بازارجهانی》* بود... تا آنجا که، *"گردشوسفر"* برای ایرانیان، تنها با در دست داشتن *_"شناسنامهی شیروخورشید نشان"_* ((بدون نیاز به *پاسپورت و ویزا*!!!)) مِنهای چند کشور *کمونیستی*، به تمام کشورها ممکن بود... و اینک، *_به برکت مَنویات و رهنمود های خمینی و جانشینانش_*، ریال *اولین پول بی ارزش دنیا و برابر با کاغذ توالت* است!!! *#پهلوی*، صنعت خوروسازی را به ایران آورد و یک خودروی خانوادگی *#سیتروئن* را به قیمت *کمتر از ۳هزارتومان!* در اختیار عموم مردم قرار داد... و اینک (در سال۱۴۰۰) با گذشت *"فقط چهلسال"*، پولی که با آن میتوانستی یک خودرو خریداری کنید، فقط میتوان *_یک لیتر بنزین معمولی_* خرید..!! وجود خمینی، برکتی بود برای *"مردم نادانی"* که در *#ماه* دیدندش ! و برای کسانی که شعار *"روحمنیخمینی!"* سر دادند، اما در واقع، *#فاجعه*ای بود برای *"بقیهیمردمایران"* و *"لکه ننگی"* بر دامن *#بشریت*... خمینی، مفهوم ِ *" نه شرقی نه غربی "* مفهوم شعار ِ *"استقلال،آزادی"* بود و درک ِ *معجونی به نام _"جمهوری اسلامی"_*، خمینی، تفسیر ِ *_"رأفت اسلامی"_* بود... خمینی، اگر چه برای ایرانیان (و بخشی از جهانیان) طناب داری بود، اما تبدیل به *_شلاقی برای "روشنگری"_* شد...
- 👈 ایران و نسل صفر
بسی امید دارم که این نسل بتواند بحرانهای جاری که میان او و حکومت هست را با خردمندی به سلامت از سربگذارند؛ و البته امیدوارم حکومت هم با تصمیمات خطا و مقابله کور با خواستهها و نیازهای این نسل، ایران را بهسوی خشونت فراگیر و درهمریزی نبرد. در این صورت میتوان امیدوار بود که در نیمه دوم قرن بیستویکم، «سالِ صفرِ توسعه» در ایران آغاز شود؛ که اگر چنین شود، آنگاه میتوان گفت ایران جزء ملتهای بختیار جهان بوده است که دوره گذار تاریخی خود به مُدرنیَّت را چنین سریع و کم هزینه میپیماید. بهگمان من حکومت، با تمرکز بلندمدت بر دغدغه «جهانگیری»، لوازم «جهانداری» (قدرت اثرگذاری بر جامعه) و لوازم «جهانپذیری» (قدرت تحول در خویش) را از دست داده است. سه شرط اصلی جهانداری و جهانپذیری اینها هستند: مهارت نرم (عقلانیت حکمرانی یا عقل جهانداری یا همان انرژی خرد جمعی)، مهارت سخت (انعطافپذیری ساختاری و سیستمی) و ذخیره انرژی (منابع مادی، سرمایه اجتماعی، و قدرت روانشناختی برای تغییر). البته حکومت احتمالا به زودی دست به تغییرات صوری خواهد زد اما قدرت تغییرات واقعی را از دست داده است. در عین حال دو دهه است که منحنی اقتدار حکومت، نزولی و منحنی اقتدار جامعه، صعودی شده است و شکاف اقتدار، سالهاست که به سود جامعه در حال افزایش است (این نکته را در مقاله «تناسب در اقتدار» در سال ۱۳۸۱ باز کردهام. لینک مقاله در پایان یادداشت آمده است). پس پیشاپیش سرنوشت این تعارض میان حکومت و جامعه روشن است. تنها هزینههای آن است که بسته به رفتار دو طرف، میتواند برای ایران کم یا خسارتبار باشد. این نسل، «نسل صفر» است و اگر عجله نکند، بازی را بدون خون و خشونت خواهد برد. چون عقبه این نسل تا دبستانها ادامه دارد و فناوری هم روزاروز او را تقویت می کند و انرژی خود را نیز از شوق روزافزون به تغییر میگیرد. اما حکومت همه منابع خود را خرج کرده یا از دست داده است، از منابع طبیعی گرفته تا منابع مشروعیت دینی و سرمایه اجتماعی و منابع اندیشگی. تنها منبع باقی مانده حکومت، اقتدار کاریزما است؛ پس فرصت حکومت محدود به اکنون است تا زمانی که عصر کاریزما پایان یابد. نسل صفر یعنی نسلی که هیچ باور غیرقابل نقد و هیچ انگاره مقدسی ندارد. «خدا، شاه، میهن» یا «خدا، امام، حکومت»، پرچم نسلهای پیشاتوسعه و نشانه مرحله کودکیِ یک جامعه است. اینها سرانگارههای مقدسی است که نشانه تعهد یا سرسپردگی یک جامعه به آسمان، به حکومت، به جغرافیا یا به شخص است. یعنی نسبت عاطفی میان یک جامعه با آسمان با حکومت با قومیت و با فرد است. وقتی مناسبات و قواعد کلان یک جامعه بر نسبت عاطفی و رابطه احساسی چیده شد، جامعه خلعسلاح و بیدفاع میشود و امکان برقراری یک رابطه عقلانی از جنس گفتوگو، نقد، خردورزی و اصلاح، پایان مییابد. نسل صفر ممکن است در صورت لزوم و وقتی همه راهها را بر خود بسته ببیند و بهطورکامل ناامید شود، دست به خشونت ببرد، اما این خشونت، ایدئولوژیک نیست بلکه خشونتِ روانشناختی است که حاصل تنفرِ ناشی از احساس فریب، باخت و تبعیض است. خشونت روانشناختی از نسلی به نسل دیگر منتقل نمیشود چون هیجان روانشناختی به محض محو شدنِ عللِ آن، فرو مینشیند. اما خشونت ایدئولوژیک، ماندگار است و از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود. خشونت روانشناختی یک احساس زودگذر هیجانی است اما خشونت ایدئولوژیک در بادامه مغزی (آمیگدال) خانه میکند و ماندگار است و از طریق هنجارهای فرهنگی به نسلهای بعد منتقل میشود. در همین جنبش مهسا، خشونت معترضان، روانشناختی بود و پس از یک برونریزی، فروکش کرد؛ اما خشونت حکومت ایدئولوژیک بود و به همین علت همچنان ادامه دارد و خواهد داشت. پس نسل صفر ذاتا خشن نیست چون هیچ ایدئولوژی یا انگاره مقدسی ندارد. و همه چیز را از دریچه عقل و به اقتضای واقعیت و مصلحت مینگرد. این همان عصاره مُدرنیَّت (نوگرایی یا مدرنیته) است که اگر این نسل بپاید، این جامعه را وارد دوره «رواداری» میکند. رواداری یعنی پذیرش این که تکتک انسانها خلقت ویژه و منحصربه فرد خود را دارند و هر کدام دریچهای به سوی آگاهیهای این هستی بیکرانهاند. بنابراین رواداری یعنی پذیرش دگراندیشی و دگرباشی. رواداری یعنی فرد، حقیقت را در انحصار خود یا گروه خود یا قوم خود یا دین خود نداند و حقیقت را موهبتی بداند که در میان مردمان پراکنده است و از طریق تعامل، گفتوگو و همشنوی، تنها میتوان به آن نزدیک شد. بنابراین فردِ روادار همواره آماده است تا در برخورد افکار، انگارههایش را بازبینی و بازتعریف کند. رواداری نطفه ذهنی و فرهنگی و درونی هر تحول مدرن است. قانونگرایی، عقلانیت، تفکیکقوا، مردمسالاری، دیوانسالاری و سایر مولفههای کلانِ عصر توسعه، هیچکدام بدون رواداری تحقق کامل و طبیعی و کارآمد پیدا نمیکنند. آنان که گمان میکنند با یک دولت امنیتی و نظامی میتوانند بحرانهای موجود یا قدرت این نسل را مهار کنند، هنوز با انگارههای جنگ سرد میاندیشند. کیم جونگاون میتواند برای چند دهه دیگر بر کره شمالی حکومت کند، چون کره شمالی نسل صفر ندارد. و چین تا زمانی میتواند زیر سلطه شی جینپینگ بماند که نسل صفر چینی پدیدار نشده است. و البته تا نسل صفر پدیدار نشود، چین پیشرفت میکند اما توسعهیافته نخواهد شد. پس پیدایش نسل صفر، ایران را در برابر یک گزینه خطرناک بیمه کرد: ما کره شمالی یا چین نخواهیم شد. گرچه ممکن است اگر مراقبت نکنیم به جای تجربه شیلی یا آفریقای جنوبی یا جمهوری چک به تجربه لیبی یا سوریه گرفتار شویم. اگر این برداشت من درست باشد که این نسل همان «نسل صفر توسعه» است میتوان امیدوار بود که در دوره این نسل و نسل بعدی جامعه ما وارد «سال صفر توسعه» شود. سال صفر یک سال نیست یک دوره است، حتی ممکن است چند دهه طول بکشد. یعنی دورهای که نسلهای پیشاصفر با بازنشستگی و مرگ از عرصههای مختلف خارج میشوند و حضور نسل صفر در همه عرصههای اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی جامعه فراگیر میشود. درواقع سال صفر توسعه، همان دورهای است که با فراگیری حضور نسل صفر، نیروهای عصر سنت، برتری و اقتدار خود را در همه حوزهها از دست میدهند و «عصر توسعه» آغاز میشود. یعنی ما از عصر صنعتی شدن و عصر پیشرفت (مدرنیزاسیون)، گذر میکنیم و عصر توسعه «آغاز» میشود؛ ولی تکامل آن دهها و شاید صدها سال زمان میبرد. بدون گذار طبیعی از عصر توسعه، سخن از عصرپساتوسعه بیمعنی است. روشنفکران، مصلحان، منتقدان، مخالفان، براندازان و حاکمان! آیندگان میزان تعهد شما به منافع ملی ایران را بر اساس میزان تعهد شما به حفظ «امید» و «امنیت» این نسل ارزیابی میکنند. کاری نکنیم که این نسل یا کاملا ناامید، افسرده و منفعل شود و یا دست به انتحار جمعی بزند، که در هر دو حالت همه ما باختهایم. چون بعید است که در این جهان شتابان و پرتعارض، دیگر فرصتی برای بازسازی بین نسلی فراهم شود. در مراقبت از امید و امنیتِ نسل صفر بکوشیم، که منجی ایران ما همین نسل است. محسن رنانی / ۶ دی ۱۴۰۱
- این پست برای "کربلای چهار" نیست!
چهارم دیماه برای بسیاری در جهان، روز کریسمس است. روز بابانوئل، روز شادمانی، روز برفبازی، روز ولادت، روز فراموشی سختیها. اما برای من چهارم دیماه یک روز نیست. یک تاریخ است. یک نمایشگاه است. یک درد و زخم عمیق است، که هرگز التیام نمییابد. ما خدا را به قدر فهم خود کوچک میکنیم. هیچ اشکالی هم ندارد. خدایی که میخواهیم با او درددل کنیم، میخواهیم با او گفتگو کنیم باید هم کوچک شود، باید بشود هم قد ما... میدانم ظلم به اوست، اما او اگر این ظلم ما را برنمیتافت که همین الان سنگمان میکرد، سوسکمان میکرد! من میدانم خدا بر خلاف نمایندههای خودخواندهاش اصلا بدش هم نمیآید هر چه در دلمان است به او بگوییم. قرار بود امسال برای خدا بنویسم میدانم شب چهارم دیماه سال ۱۳۶۵ برای ثانیهای چشمهایت را بستی! و یک ثانیۀ تو برای ما خیلی است. عنوانش هم بود؛ "آنوقت که چشمهایت را بستی" اما نشد! میخواستم برای خدا بگویم همان وقتی که دلت نیامد نگاه کنی و ببینی به دهها هزار جوان زیبارویت گفتند "وسط سرمای سوزناک، شبانه بزنید به آب" تو ندیدی! ولی گفتند... ما گفته بودیم دشمن آگاه است، نگاه کنید، ببینید چطور آسمان را نورانی کرده، چطور از روبرو تیربارهای دولول و چهارلولش را روشن کرده، گفتند دستور است، گفتند نمایندهات تاکید کرده، گفتند این آخرین عملیات است، گفتند دیگر بعد از این جنگ تمام میشود... همهاش دروغ بود. خدایا میدانم دلت نمیآمد نگاه کنی، حق هم داشتی، آنوقت میدیدی چطور بعضی از بچهها تنشان ناگهان در آن سرمای پرسوز، گرم میشد. تیر درد داشت، اما خونِ گرم لرزش بدن را نگه میداشت. آن وقت میدیدی چطور بچهها میخندیدند و سرشان خم میشد. اصلا خوب شد چشمهایت را بستی... و ندیدی وقتی ما پشت سر هم بیسیم میزدیم چهکار کنیم هیچکس جواب درستی نمیداد! میگفتند رفتهاند جلسه. میدانستیم دروغ میگفتند، لابد میخواستند دشمن را گول بزنند، ولی ما بیشتر گول خوردیم... میخواستم مفَصّل برای خدا بنویسم، و بعد ازش بپرسم: "همان یک ثانیه که چشمانت را بستی و دوباره باز کردی، آیا شمردی چند نفر نیستند!؟" "اصلا متوجه شدی خیلیها که میشد بمانند، یا قایق نبود، یا پانسمان نبود، یا آتش نمیگذاشت، یا تمام شدن رحم و مروت دشمن نگذاشت." فکر کنم خدا هم ندید چطور مجروحها را تیرخلاص زدند. چطور آن تعداد کمی را هم که اسیر گرفتند یکی یکی ناقصشان کردند. چطور بعضی بچههای نوجوان التماس میکردند راهی پیدا کنیم ببریمشان عقب، آن طرف اروند. و راهی نبود. خدایا شاید چشمهایت را باز گذاشته بودی، از خدایی سیر میشدی. اصلأ استعفا میدادی! قرار بود در چند پست، گزارشی برای همان یک ثانیۀ خدا بنویسم چه شد، فردا نگوید من که نمیدانستم! ندیدم. نیمه شب آن روزی که اسیر شدیم همه تقریبا برهنه بودیم، بدنمان از سرما میلرزید، بچههایی که خون بیشتری از بدنشان رفته بود بیشتر میلرزیدند. اتاقی که ما انداخته بودند آنجا، هیچ کفپوشی نداشت. رفتم به نگهبان اتاق گفتم یک پتو ندارید بهخاطر مجروحها بدهید، دارند میمیرند... عراقی خندید و گفت در سرما که زدید به آب اروند، آن وقت سردتان نبود؟ حالا سرد است!؟ دیدم راست میگوید. و تو هنوز چشمهایت بسته بود... یک ثانیۀ تو برای ما خیلی طول کشید. میدانی خدا! همه دردهای کربلای چهار، یکطرف، آن وقتی که عراقیها مسخرهمان میکردند که: "ما کاملا میدانستیم چه وقت میرسید، منتظر بودیم تا خوب قتل عامتان کنیم، وقتی اسم آن عملیات را گذاشتند حصادالاکبر (درو بزرگ ایرانیان) آن وقت خیلی دردمان آمد! و میدانی کی آرزوی مرگ کردیم!؟ وقتی برگشتیم، گفتند همۀ عملیات ما یک فریب بوده... وقتی آمدیم و گفتند ما هم فریب خورده بودیم! کربلای چهار یک فریب بود شاید جنگ اصلا یک فریب بود ما آدمها ابزارهایی بودهایم برای اهداف عدهای... قرار بود برای خدا بعدا بنویسم؛ راستی خدا! باز هم چشمهایت را بستی؟ وقتی مهسا را کشتند! وقتی کیان را کشتند! وقتی برای شرکت در یک تظاهرات ساده حکم ۱۰ سال و ۱۵ سال زندان دادند. وقتی گرفتند و بردند و جنازه برگرداندند! وقتی گفتند دست زدن به سطل زباله هم محاربه است، علیه خدا! و رسما اعدام کردند... و گفتند باز هم اعدام میکنیم و بیشتر هم باید اعدام میکردیم... اما نشد. حالم خوب نبود. گفتم بعدا مینویسم. امیدوارم خدا یادش نرود آن نوشتههایم را بعدها بخواند "آن وقت که چشمهایت را بستی" وقتی حالم بهتر شد...
- " درانتظار بهار"
۱. از قبولی دانشگاه خوشحال بودم که یکی از دوستان برای تبریک زنگ زد و گفت: "راستی، بهاره هدایت همکلاسیته. خوش به حالت." با پررویی گفتم: "خوش به حال اون که با من همکلاسه"؛ با خودم گفتم تا میتونم باید ازش دوری کنم؛ من خودم شرم، ولی دیگه حوصله شر به پا کردن ندارم. ۲. باید پیشنیاز میگذروندم و روزی که رفتم سر کلاس، دیدم اگر به موقع بچهدار شده بودم، بچهام همسن همکلاسیهام بود. بعد از کلاس سعی کردم بچههای ارشد رو پیدا کنم. اکثرا سنشون پایین بود و بهاره رو نمیشناختن، من هم خودم رو زدم به کوچه علی چپ، ولی همسنی باعث شد که برخلاف خواسته اولیه، خیلی سریع با هم دوست شیم و شدیم یه گروه ۴ نفره که همهاش با هم بودیم: از چای بعد کلاس، املت یا عدسی صبحگاهی با نون اضافه (بهار نون خیلی دوست داره) و بحثهای داغ در love garden تا گشت و گذار توی کتابفروشیها. ۳. اول ترم جدید بود، از گروه ۴ نفرهمون فقط من و بهار بودیم. من و بهار به دلیل فاصله سنی، بابا و مامان اون دوتا بودیم و تازه برای اولین بار از بحث سیاسی بیخیال شدیم و از خودمون گفتیم: از زیستجهانمون. هرچند قبلش هم خیلی رفیق شده بودیم، ولی اون روز بیشتر همدیگه رو شناختیم و بعدش رفتیم کتابخونه که از حراست بهش زنگ زدن و رفت برای صحبت و دیگه نیومد و فقط من خبر داشتم که کجا رفته. هرچی رفتیم دنبالش، کمتر ازش خبری یافتیم و مطمئن شدم گرفتنش، به خاطر تجمعات بعد از سقوط هواپیما. چند روز بعد آزاد شد، ولی میدونستیم داستان ادامه خواهد داشت... ۴. کمی بعد کرونا شروع شد و کلاسها تعطیل، ولی ما با یکی از استادها قرار گذاشتیم که بیاد به ما درس بده. پنجشنبهها استاد میاومد خونه من، از صبح بهمون درس میداد تا عصر؛ بعدش خودمون مینشستیم به گپ و گفت و بحث. بحثهای داغ، سیاسی و پرچالش. بهترین آورده دوره تحصیل من همین جمع دوستانه بود... ۵. بهار فارغ از یک فعال سیاسی، یک انسان به تمام معناست، سرشار از مهر به دیگران، انساندوستی و سلامت نفس. پر شور و انرژی، اهل کتاب و یک آدم عمیق. مفهوم "ایران" ما دوتا رو به هم نزدیک کرد، اما تفاوت ما در مفهوم بعدی بود: من امنیت برام اهمیت ویژه داشته و اون آزادی. هیچ چیزی به اندازه آزادی برای بهار مهم نبوده و نیست، توی طبیعت هم دشت رو دوست داره، جایی که براش نماد آزادیه. ۶. حالا بهار دوباره تو زندانه، بار اول ۷ سال از بهترین روزهای عمرش رو توی زندان گذروند حالا هم باید ۴ سال و ۸ ماه دیگه توی زندون باشه، یعنی زمانی که موهامون سفیدتر از امروز خواهد بود، ولی من و باقی دوستانش "در انتظار بهار" خواهیم ماند. علی آردم












