top of page

Search Results

101 results found with an empty search

  • قانون بقای انرژی

    دویست سال پیش فیزیکدان‌ها کشف کردند انرژی هرگز از بین نمی‌رود، بلکه از حالتی به حالت دیگر تبدیل می‌شود، از جنبشی به گرمایی، از الکتریکی به صوتی یا هر انرژی و یا جرم دیگری. اما این همه سال کافی نبود تا برخی باور کنند واقعا انرژی محو نمی‌شود. انرژی خودبه‌خود پدید نمی‌آید و به‌خودی خود هم از بین نمی‌رود. مگر می‌شود یک شبکه تلویزیونی خارجی با چند دروغ مردم را به خیابان بکشاند؟ مگر می‌شود یک توهم همه مردم را ناراضی کند؟ مگر می‌شود بی هیچ دلیلی ناگهان مردم بروند خانه‌هایشان و از اعتراض‌شان دست بکشند!؟ این انرژی عظیم کجا می‌رود؟ به زندان‌ها؟ به بازداشتگاه‌ها؟ به چوبه‌های دار؟ به تحقیرها؟ کدامیک از اینها انرژی را مصرف می‌کند؟ چند سال پیش به‌دلیل اشتغالم در حمل و نقل شهری برای بیشتر از یک‌سال هفتگی با بیش از صد مسافر در تهران گفتگو داشتم. برایم عجیب بود، تقریبا همه ناراضی، همه دل‌خون، همه خسته از وقایعی که می‌گذشت، از گرانی، از شیوه حکمرانی، از انتخاب‌های بی‌معنی، از خرابی‌ها و از عدم پیشرفت ایران. مدت‌ها به این فکر بودم وقتی بیش از ۸۰ درصد مردم پایتخت چیزی را نمی‌خواهند چرا هیچ اتفاقی نمی‌افتد، چرا آنها همدیگر را پیدا نمی‌کنند، چرا حرکت مهمی ندارند. تا انتخابات سال ۱۴۰۰. من مطمئن بودم انرژی هدر نمی‌رود. اما برخی فکر می‌کردند با شانتاژ و تبلیغات و صدا و سیما و مناظرات می‌شود انرژی خلق کرد. و نشد! انتخابات ۱۴۰۰ را می‌گویم. بالای پنجاه درصد در انتخابات شرکت نکردند. در پایتخت به نظرم بالای هفتاد درصد. آنها که نمی‌خواستند قانون بقای انرژی را باور کنند، خود را به ندیدن زدند. سختگیری‌های دوباره گشت ارشاد با روی کار آمدن رئیس جمهور جدید، گرانی‌های افسارگسیخته، بی‌ارزش شدن پول ملی، عدم امضای برجام و بی توجهی به معاهدات و کنوانسیون‌های مهم بین‌المللی نشان داد، عده‌ای اصلا هنوز قانون بقای انرژی به گوش‌شان نخورده. شهادت مظلومانه مهسا امینی، دختر ایران، در بازداشت گشت ارشاد، قسمت کوچکی از آن انرژی را آزاد کرد. صد روز گذشته و هنوز نتوانسته‌اند تبعات آزاد شدن همان درصد ناچیز از انرژی پنهان در لایه‌های اجتماع را جمع کنند! و هنوز باور نکرده‌اند این انرژی کمتر نمی‌شود. قسمت‌های جدیدی باز می‌شود. درصد بسیار زیادی از مردم ناباورانه اعدام‌ها و خشونت‌ها را نگاه می‌کنند. قسمت بسیار زیادی از اینکه بار عملا به دوش جوان‌های بی‌دفاع افتاده از خود شرمگین هستند. همه آنها که با اینترنت سر و کار دارند، ناباورانه نگاه می‌کنند آیا بسته شدن همزمان اینستا و واتساپ و تلگرام و فیس‌بوک و توئیتر و گوگل استور و هزاران سایت مهم دیگر واقعا قرار است جدی باقی مانده، و یک‌کره شمالی دیگر را تجربه کنند! درصد بسیار زیادی منتظرند ببینند واقعا حاکمان قرار است دست بر روی دست گذاشته و صعود قیمت دلار به چهل هزار تومان و کسب مقام بی‌ارزش‌ترین پول جهان و بی‌لیاقت‌ترین مدیران اقتصادی جهان را بزودی در گینس به نام ایران ثبت کنند؟ درصد بالایی منتظرند ببینند آیا واقعا حربه اعدام، و زندان‌های طویل‌المدت و شکنجه، سیاست رسمی حاکمیت خواهد شد!؟ بسیاری از وفاداران سابق نظام در حال تجدیدنظر در قضاوت خود هستند. این انرژی‌ها انباشته می‌شود و ممکن نیست محو شود. اما پاسخ آنکه چرا چند سال نتوانستم به پاسخ پرسش خود برسم؛ "چرا وقتی درصد بسیار بالایی در کشور خواستار شرایطی متفاوت برای زندگی شخصی و اجتماعی خود هستند اتفاق مهمی نمی‌افتاد؟" پاسخش از نظر من کوتاه بود؛ "عقلانیت مردم" "خردمندی آنها" و "بلوغ جامعه" مردمی که زندگی بهتر می‌خواستند شک نداشتند اصرار نظام به تداوم سیاست‌های اشتباهش آن را به ورطه پوسیدگی و نابودیِ ناگزیر خواهد رساند. روش‌های حکمرانی کهنه و امنیتی به جایی خواهند رسید که با یک تلنگر خواهند ریخت نظامی که قانون بقای انرژی را باور نداشته باشد! نظامی که اندازه قدرت مردم را نداند. سیستمی که تصور کند با زندان کردن اندیشمندان و فعالان مستقل سیاسی، روزنامه‌نگاران، هنرمندان و جوان‌های فعال امکان هر تحرکی را از مردم خواهد گرفت! حکمرانی‌ای که به روز نباشد و نداند علم با سرعتی باور نکردنی مرزها را می‌شکند. و نخواهد باور کند؛ امروز مردم بسیار بیشتر از آنها می‌فهمند! نمی‌تواند بماند. و قانون بقای انرژی یک قانون علمی است که نظامیان نمی‌توانند تغییرش بدهند! رحیم قمیشی

  • برای این اقتصاد دستوری

    روز آخر پاییز است و وقت شمردن جوجه‌ها. اینجا آخر همۀ فصل‌ها جوجه‌ها را می‌شمرند، از یک طرف بعضی آمار تورم فصلی بیرون می‌دهند و از طرف دیگر، موعد پرداخت «ارزش افزوده» است. دربارۀ خود اصل مالیات حرفی نمی‌زنم اما از آنجا که احتمالاً یک سری آمار رسمی هم منتشر می‌شود، اجازه بدهید کمی درباره‌شان حرف بزنم. * وقتی قیمت کالایی در بازار بالا می‌رود، مسئولان فورا نطق می‌کنند که این قیمت واقعی نیست و قیمت واقعی فلان کالا فلان مقدر است! حالا که قیمت این مقدر است چی کار کنیم؟ بیاییم سر کوچۀ شما؟ نه، خیالتان راحت باشد، تصویب کرده‌ایم که مرغ کیلویی فلان مقدر، سیب‌زمینی فلان، سیمان بهمان و ... . معروف است که یکی از راه‌های ایجاد قحطی، اعلام سقف قیمت است. دولت می‌گوید قیمت مصوب فلان قدر است. این خبر که در واکنش به قیمت بالای آن جنس در بازار اعلام شده باعث می‌شود عرضه کنندۀ کالا بگوید حالا که اینطور است، خب خودتان بیاورید و در نتیجه آن کالا کم و بعد تمام می‌شود. * اما سؤالی که پیش می‌آید این است که چرا در این اقتصاد دستوری اجناس تمام نمی‌شوند؟ چون همه‌مان می‌دانیم که قیمت‌ها فقط اعلام می‌شوند اما رعایت نمی‌شوند، نهایتاً سه روز بعد قیمت بالاتر از قبل می‌رود. پس قیمت رسمی چه می‌شود؟ آن قیمت رسمی سر از فاکتورها درمی‌آورد. آخر فصل‌ها، علاوه بر عزای پرداخت خود ارزش افزوده، مسئلۀ گرفتن فاکتور هم مطرح است. صادر کنندۀ فاکتور که نمی‌تواند در فاکتورهای رسمی قیمتی بالاتر از حرف دولت معظم بنویسد، خریدار هم که پول داده و فاکتور می‌خواهد تا دولت پول بیشتری از جیبش برندارد. نتیجه؟ فی ثابت می‌ماند و وزن محصول بالا می‌رود. اگر من هزار کیسه سیمان خریده‌ام، فاکتور می‌شود هزاروسیصد کیسه تا قیمت نهایی جور دربیاید. به این ترتیب هم کالا به ملت رسیده، هم دولت به قیمت مصوبش. تازه می‌گوید ببینید چقدر هم زیاد تولید شده و از طرف دیگر، هر وقت که خواست می‌گوید فلان فروشنده بیخودی گران می‌فروشد! ارزان خریده و حالا گران می‌فروشد و ... . * ماریان توپی می‌نویسد: «به‌عنوان کودکی که پشت پردۀ آهنین بزرگ شده است، قحطی‌های همیشگی مواد غذایی اساسی را به یاد دارم. مثلاً قیمت گوشت را به‌خاطر ملاحظات سیاسی به‌صورت مصنوعی پایین نگه می‌داشتند. قیمت‌های پایین این تصور را به‌وجود می‌آوردند که این چیزها خریدنی هستند. معمولاً کمونیست‌ها هنگام سفر به خارج، پز می‌دادند که کارگران امپراتوری شوروی نسبت به همتایان غربی‌شان گوشت بیشتری می‌خرند و تولید می‌کنند. در واقعیت، مغازه‌ها معمولاً خالی بودند.»

  • «یلدای سوگواران»

    این تلخ‌ترین یلدایی است که به یاد دارم. اما تلخی چیزی از یلدا نمی‌کاهد، زیرا اتفاقاً سرشت یلدا شادی یا پایکوبی نیست ــ یلدا را به سوگ هم می‌توان نشست، زیرا سرشت یلدا در کنار هم بودن است؛ همبستگی برای گذر از سرما و تاریکی. در دوران کهن، جان انسان به خُلقِ طبیعت وابستگی مستقیم داشت: بدترین وضعیتِ وجودی انسان در عمق زمستان بود و در برابر کوران، بی‌برگ‌وباری طبیعت و انجماد زمین و آب تنها همبستگی می‌توانست گذاری ایمن از روزهای سخت یخبندان را ممکن کند ــ و نیز امید به اینکه این زمستان به سر خواهد آمد. یلدا برای همدلی است و این یلدا شب همدلی میان رنج‌دیدگان و سوگواران است؛ شبی برای گرامیداشت نام‌هایی که حتی شنیدنشان بغضی در گلو و اشکی در چشم می‌رویاند. همۀ برادران و خواهرانم را که عزیزشان در این پاییز پرغصه پرپر شد گرم در آغوش می‌گیرم و می‌گریم. و همزمان عذرخواه و شرمنده‌ام که نمی‌توانم دردشان را التیام بخشم. احساس گناه می‌کنم از ناتوانی‌ام. دعوت می‌کنم در این شب، سرشت یلدا را زنده نگاه داریم و شب را به همدلی و دلجویی با داغداران سپری کنیم. و هرگز گمان نکنید این «همدردی» فقط برای صاحب‌عزاست! هرگز! ما هر چه با قربانیان بیشتر همدردی و همذات‌پنداری کنیم، بهای «جان» را گرامی داشته‌ایم و گران کرده‌ایم. این مقاومتی در برابر «مرگ‌ارزانی» است ــ مقاومت در برابر بی‌بها شدن خون؛ خونی که در رگ ما نیز هست و ریختنش می‌تواند به همان اندازه آسان باشد. دست کشتارگر باید بداند، ما گنجیه‌دار یادِ جان‌باختگانیم و اصلاً هدفمان از زندگی گرامیداشت آن‌هاست. از همۀ عزیزان داغدار همخون و هموطنم خواهش می‌کنم، مرا هم امشب بر سفرۀ ماتمشان جا دهند. ساکت کنارشان می‌نشینم و اندوهشان را در آغوش می‌گیرم. مهدی تدینی

  • شب یلداست

    دوست جانبازی داشتم؛ سعید جهانی. نمی‌دانید چه بود و چرا همه بچه‌های جنوب دوستش داشتند. یک لحظه خنده از لبش جدا نمی‌شد. یک دقیقه ناامید نمی‌شد... گر چه بعد از جنگ خیلی به او سخت گذشت. از همان نوجوانی‌اش جبهه بود. آنقدر دل نترسی داشت که دائما او را سرزنش می‌کردم بیشتر مواظب خودش باشد. عملیات کربلای چهار جزو غواص‌ها بود. وقتی خط را با زحمت زیاد شکستند، بیسیمچی گردان مجروح شده بود، فرمانده گردان شهید شده بود. اوضاع بهم ریخته بود. ما در قایق‌ها نشسته و آماده حرکت بودیم. اما پیامی نمی‌آمد راه بیفتیم. ناگهان صدای سعید از بیسیم آمد. بدون کد و رمز. بدون مقدمه فریاد می‌زد؛ پس کجایید!! نیم ساعت است خط را گرفته‌ایم. اشکمان سرازیر شد. گاز قایق‌ها را گرفتیم تا رسیدیم به سعید مجروح، که می‌خندید. سال‌ها پس از جنگ سعید هنوز زنده بود. اتفاقا تولد او اول دی ماه بود. شب اول دی همه را دعوت می‌کرد. هم شب یلدا بود، هم شب تولدش. می‌گفتیم و می‌خندیدیم. سعید که شهید شد، یک بار برادرش همان شب اول دی، ما را دعوت کرد به یاد سعید، برایش مراسم تولد بگیریم. اما دیگر یلدا نبود. اشک‌مان نمی‌ایستاد. آخر چه می‌شد جنگ نبود، سعید می‌ماند و شب یلدا و تولدش را با حضور خودش می‌گرفتیم. می‌گفتیم و می‌خندیدیم. چه کنیم که بعضی از جنگ لذتش را بردند و بعضی صدماتش را. امشب دلم هوای او را کرده می‌خواهم به سعید بگویم ببین شب یلداست اما دل‌مان دیگر نمی‌تواند شادی کند ما به فکر زندانی‌هاییم ما به فکر کشته شده‌هاییم ما به فکر فقراییم که روز بروز فقیرتر می‌شوند ما به فکر جوان‌هاییم که حس می‌کنند تنها مانده‌اند... سعید جان دل‌مان می‌خواست بخندیم نمی‌توانیم ما اصلا ایستادیم تا زندگی را بخواهیم... و زندگی بدون شادی مگر می‌شود؟ می‌دانم نمی‌شود زندگی کرد و نخندید؟ اما سعید جان قول می‌دهم شب یلدای سال آینده جبران کنم. هم بخندم، هم خوشحال باشم، هم ترانه بگذارم هم خدا را شکر کنم و هم یاد تو و همه بچه‌ها باشم قول... رحیم

  • ‍ ☀️ما همه یلداییم

    یلدا نام بلندترین شب سال نیست؛ یلدا نام شجاعتی زنانه است در نبردی نابرابر با تاریکی. یلدا همان بانو سلحشوری است که هر شب در غلظتی سیاه یک گام جلوتر می رود، فقط یک گام اما مقصدی جز خورشید ندارد. خورشید انقلابی است روشن که ذره ذره می توان به آن رسید؛ زیرا هیچ خورشیدی ناگهان نبوده است و هیچ صبحی بی محابا. یلدا، اندک اندک به خورشید می رسد؛ او رزمجو زنی ست که از پا نمی نشیند، هم روز ره می سپرد، هم شب؛ هم در خواب می جنگد، هم در بیداری. او می رود همواره و هرباره. او آیینی جز آهستگی ندارد. تأنی و تداوم دین اوست. پیروزی، پاداشی است که از پس پیمودن ها و پیوستگی ها می توان به آن رسید. بهار و آفتاب و شکفتن دفینه ای است که در زمستان و سرما و سیاهی پنهان است؛ و یلدا همان زنی ست که به در می کشد، شگون را از شومی و نور را از سیاهی. ✨ ای بانو! که هنوز شب را و سیاهی و سرما را به دور خود پیچیده ای، این انقلاب رهبری جز یلدا ندارد، پس او را دنبال کن و هر شب قدری روشن تر شو تا بامداد شوی. روزی که خورشید به برج بره بیاید، تو گیسوانت را به باد خواهی سپرد و سر انگشت‌هایت شکوفه خواهند شد. پس بر سیاه ترین شب سال و بر تاریک ترین آسمان شهر با ستاره ای بنویس: روشنی، تقدیر یلدا نبود، تصمیم او بود. ما همه یلداییم…. ✍️#عرفان_نظرآهاری ✨#روشنی_تقدیر_یلدا_نبود_تصمیمش_بود ☀️#ما_همه_یلداییم

  • پهلوی کجا اشتباه کرد ؟!!

    یادداشتی از : « م۰ اشک » این مقاله نه برای تطهیر حکومت سابق ، بلکه برای برخی علل عقب ماندگی و اشتباهات خودمان در هنگام انقلاب در مقایسه با سایر کشورها تحریر شده است . پهلوی هرچه خودش دوست داشت برای منِ ایرانی هم میخواست و این اشتباه تاریخی باعث شکست هردوی ما شد آیا توسعه و پیشرفت اقتصادی یک جامعه نباید به موازات توسعه و پیشرفت فرهنگ یک جامعه باشد ؟ اگر توسعه و پیشرفت اقتصادی جلوتر از جامعه باشد چه اتفاقی میافتد ؟ در زمانی که رضا شاه پل می ساخت ، راه آهن ایجاد می کرد ، جاده می ساخت ، بیمارستان احداث می کرد ، چادر از سر زن ایرانی به زور آژان برمی داشت ، هنوز درخاورمیانه زن را سوارشتر نمی کردند ، بلکه مرد سوار میشد و زن دنبال شتر راه میرفت !! در زمانیکه قمر الملوک وزیری . صفحه گرامافون پر میکرد ، زن ایرانی از پشت درب ، دست در دهان میکرد و حرف میزد که مرد نامحرم صدای او را نشنود !! نمی شود از درشکه و گاری پیاده شد و سوار اتوبوس دو طبقه شد !! نمی شود هم در کوچه "شهرفرنگ" دوره گردها را تماشا کرد و هم "سینما مهتاب" و "سینما رادیو سیتی" را افتتاح کرد ! نیویورک غول اقتصادی دنیا اگر ساخته شد به موازات آن فرهنگ جامعه را ساختند . در ایران ۲۰ سال بود " کازینو آب علی" و " کازینو رامسر " افتتاح شده بود اما زنان ایرانی تا درب کازینو با چادر میرفتند ، بعد چادر از سر برمیداشتند و داخل میشدند !!! در دو جنگ جهانی اول و دوم زنان همسو با مردان در جبهه های جنگ بودند . اما در هر دو جنگ زن ایرانی درپستوی خانه ودرمطبخ بود و مرد ایرانی پای منقل !! نمیشود یکباره از کاروانسرا و مسافرخانه به "هتل هیلتون" و "هتل شرایتون" رفت !! نمیشود از قهوه خانه های "سید اسمال" به " کاباره باکارا " رفت !! نمیشود از "ماشین دودی" ناگهان پرواز مستقیم به نیویورک داشت . نمیشود دانشگاه هاروارد را به شیراز آورد ، در زمانیکه ۸۰ درصد دختران تا سیکل بیشتر نمی خواندند !! اینها ایراد پهلوی نیست ایراد ما هم نبود . این همه سرعت در پیشرفت اقتصادی یک جامعه آنهم ظرف دو دهه (دهه چهل و پنجاه ) اگر همسو با پیشرفت فرهنگ یک جامعه نباشد به انفجار یا انقلاب منجر می شود . خیلی چیز ها برای منِ ایرانی زود بود ، زود بود ببینم که همه خوشحال باشند پهلوی به زنان ایران ده سال زودتر از زنان سوئیس حق رای داد ، اما کسی نپرسید آیا منِ ایرانی شعور رای دادن داشتم ؟ پهلوی هرچه خودش دوست داشت می خواست من هم داشته باشم ! اما برای من که هنوز با توپ پلاستیکی در کوچه های خاکی فوتبال بازی میکردم و توی کوچه کُشتی می گرفتم ، استادیوم آریامهر زود بود . به زور نمیشود فرهنگی مدرن را به جامعه توهم زده و سنتی تزریق کرد . ما ۲۰۰ سال پیش در کوچه و خیابان در دسته های سینه زنی و عزاداری و قمه زنی بودیم شاید آنروز خود امام حسین هم برایمان ایرادی نمی گرفت ، ولی در قرن بیست و یکم به همان ترتیب در صف مراسم عزاداری و درحال علم کشی وقمه زنی و زنجیر زنی هستیم ،در حالیکه کشورهای دیگر هر روز یک کشف جدید در فضا و جهان کیهانی دارند.. مطمئنأ امروز امام حسین (ع) هم برای چنین امتی و بیچارگی ما گریه خواهد کرد. محمدرضا شاه می خواست تا قبل از دهه ۱۹۸۰ ایران را جلو تر از اروپا ببرد ، درحالی که آرزوی مردم ایران برگشت به ۱۴۰۰ سال پیش بود! ! پهلوی، منِ ایرانی را نمی شناخت و ملتی که افکار پوسیده و سنتهای غلط مانند ( کف بینی. سرکتاب باز نمودن و فال بینی ) از قرنها پیش مغز و روحشان را جادو کرده ، را با مردم سوئیس و سوئد اشتباه گرفته بود . او به اکثر کشورها سفر کرده بود و شناخت کاملی نسبت به ملل دیگر پیدا کرده بود و تصور می کرد ملت هم دنیا دیده است و بقولی به روز شده است ،درحالیکه مردم ایران تا به امروز کشور خود را هم به خوبی نمی شناسند،چه برسد به توسعه و پیشرفت در کشورهای دیگر... و این اشتباه تاریخی باعث شکست هردوی ما شد . هم من و هم پهلوی ،

  • بهتر ازاین نمی‌توانستید نظامتان را رسوا کنید.

    چند روز پیش جوانی به نام مجیدرضارهنورد به جرم قتل دو بسیجی و مجروح کردن چهار تن دیگر از آنان، در ملاء عام به دار کشیده شد. دیروز کلیپی از او در فضای مجازی دست به دست گردید که گویا دقایق آخرین عمر اوست و برای اجرای حکم توسط دو مأموری که نقاب برچهره دارند، مشایعت می‌گردد. نمی‌دانم این فکر بکر به سر چه کسی زده که در پی اطلاع از محتوای وصیتنامهٔ این جوان با او مصاحبه‌ای ترتیب داده و به خیال خود نشان دهند که مخالفان جمهوری اسلامی از چه قماشی هستند. او باید در این گفتگو از این موضوع پرده برمی‌داشت که به قوم و خویش خود سفارش کرده که برایش نماز نخوانند، قرآن قرائت نکنند. اما سناریو خوب پیش نمی‌رود و مجیدرضا تنها به توصیهٔ شادی و عدم عزاداری اشاره می‌کند. به ناچار مأمور معذور به یادش می‌آورد که اصل ماجرا را نگفته و مجید بی‌هیچ درنگی با شهامت تمام و بی‌هیچ خجالتی، بر این موضوع صحه می‌گذارد. شک ندارم که تئوریسین نابغهٔ این عملیات خارق‌العاده پس از انتشار این کلیپ کلی خرکیف شده که جماعت کثیری را قانع کرده که این هیولا و امثال او سزایی جز طناب دار ندارند. گمان برده که ثابت کرده که معترضان کف خیابان عده‌ای اوباش لاابالی و بی‌ریشه‌اند که با دین و دیانت سر جنگ دارند و لذا مهدورالدم بودن آنها امری بدیهی است. نمی‌توان کتمان کرد که این حیله، حامیان نظام و قشر عوام را مجاب می‌کند. آری هستند کسانی که با دیدن این صحنه رضای رهنورد را تف و لعنت می‌کنند ودلشان برای نظام کباب می‌شود که چه ناکسانی قصد براندازی نظام اسلامی آنها را دارد. اما هرآنکه اندک دستی در نظام تعلیم و تربیت این دیار دارد، می.داند که این تف سربالا، رژیم حاکم را با خاک یکسان کرده‌است. آری من معلم که سالهاست شاهد دین گریزی که نه دین ستیزی جوانان این دیار بوده و هستم تفسیر دیگری از این کنش شرم‌آور دارم که مسئولان امر به درستی آن به طور حتم و یقین وقوف کامل دارند. آی جمهوری اسلامی چشمانت را باز کن این واقعیت زمانهٔ ماست.این نتیجه و ثمرهٔ نظام آموزشی و سیاست‌های فرهنگی شماست.‌آی روحانیت و آی علماء و مراجع عظام این محصول راهبردهای نامتناسب وناهمگونی است که توسط کوتوله‌های ناآشنا با علم روز و شرایط روحی و روانی نسل نو اتخاذ گردیده است. اگر می‌فهمیدید و شرم و حیا می‌دانستید وصیت نامهٔ این بچه را هفت سوراخ پنهان می‌کردید و یا در آتش می‌انداختید که این سند بی‌آبرویی به دست احدالناسی نرسد. دهها نهادوسازمان عریض و طویل با کرور کرور بودجه را مصدر امر تربیت بزرگ و کوچک این مملکت کرده‌اید و این برونداد این همه شال و کلاه کردن شماست. می‌دانید چرا به اینجا رسیده‌اید؟ دلیل ساده‌ای دارد که بارها و بارها خود برای ما بر سر منبرها گفته.اید. علت آن است، که سرلوحهٔ کار را از یاد برده اید. کُونُوا دُعَاةً لِلنَّاسِ‌ بِغَیْرِ أَلْسِنَتِکُمْ، با غیر زبان خویش مردم را (به‌کیش و مذهب خود) دعوت کنید. شما از مال دوستی و جمع ثروت، دارا و ندار این دیار را انذار دادید و خود هر چه توانستید به جیب زدید. شما خلق الله را به سلامت گفتار، رفتار و کردار دعوت کردید و خود نه ادب نگه داشتید‌ و نه سلوک و اعمالتان مطابق دین و آئینی بود که از آن تنها دم می‌زدید. شما از حسن قناعت و امساک روضه‌ها بیخ گوش خلایق خواندید و خود در اسراف و گشاده‌بازی روی پادشاهان نالایق این دیار را بس سفید کرده‌اید. شما از بی‌اعتنایی مولی الموحدین به قدرت و استیلای بر مردمان گفتید و خود چنان این لعبت طناز را در آغوش گرفته‌اید که گویا بی او نفس کشیدن برایتان ممکن نیست. شما مردم را به پایبندی به حرام و حلال خدا فراخواندید و خود حتی در جعل قانون بدان اعتنا نفرموده اید. شما ما را برای حفظ حدود و ثغور وطن به زیر چرخ ماشین جنگی دشمنان روانه و به مقاومت و ایستادگی در برابر تبعات تحریم های کمرشکن دعوت نموده و خود و آقازاده هایتان یا در خوش آب و هواترین نواحی این سرزمین و یا در ینگهٔ دنیا به عیش و نوش مشغول شدید. مجیدرضا و مجیدرضاهای این سرای نفرین شده، اینها را به چشم خود دیدند و آرام آرام باور کردند که خدایی نیست، پذیرفتند که معادی در کار نمی باشد که پیش خود گفتند که اگر اینها هست و واقعیت دارد چرا واعظان شهر در خلوت به کار دیگری سرگرمند؟ به خود گفتند اگر پیامبری هست، اگر امامان شیعه شهیدان راه عدالتند، پس چرا این مدعیان رهروی مکتب اهل بیت جز دروغ، ریا، تهمت، ظلم و ستم نمی کنند. این کلیپ تشت رسوایی نظام بود که بر زمین افتاد، به خدا نمایش بی خبری این جوان نبود. مجید تنها صادقانه گفت این منم، همانکه شما با دستان خود پرورانده اید. این منم آئینهٔ تمام نمای جمهوری اسلامی شما، اگر بدم، اگر بی دینم و اگر مجسمهٔ رذالتم چیزی جز تصویر با وضوح هزاران مگا پیکسل شما نیستم. عزت زیاد ناصر دانشفر

  • 🍃 خوشا پشه بودن در روزگار نمرود

    ‍ 📃امروز در اخبار خواندم که وزیر کشور مردم را پشه خوانده است، یاد روایت پشه ای افتادم که سال ها پیش نوشته بودم: 🍃 خوشا پشه بودن در روزگار نمرود حتی اگر بسیار نحیف و ناتوانی، باز هم می‌توانی درهای بهشت را باز کنی. حتی اگر بی نهایت کوچک و ناچیزی، باز هم می‌توانی به ملکوت آسمان برسی. حتی اگر فقط یک روز فرصت داشته باشی، باز هم می‌توانی کاری بزرگ کنی، آنقدر بزرگ که هرگز کسی فراموشش نکند. اینها را پشه ای می‌گفت که روی برگی سبز بر بلندترین شاخه درختی در بهشت نشسته بود. پشه می‌گفت: آدم‌ها فکر می‌کنند تنها آنها می‌توانند به بهشت بیایند. اما اشتباه می‌کنند و نمی‌دانند که مورچه‌ها هم می‌توانند به بهشت بیایند. نهنگ‌های غول پیکر و کلاغ‌های سیاه، گوسفندها و گرگ‌ها هم همینطور. یک عصای قدیمی، یک چاقوی زنگ زده، یک قالیچه‌ی نخ نما هم می‌تواند به بهشت بیاید، به شرط آنکه کاری کند، به شرط آنکه خدا را در چیزی یاری کند. پشه‌ها زود به دنیا می‌آیند و زود از دنیا می‌روند. مهلت بودنشان خیلی کم است. من ولی دلم می‌خواست در همین مهلت کوتاه با همین بال‌های نازک و کوچک تا جاودانگی پر بزنم. این محال بود و من به محال ایمان داشتم. سه روز از زندگی‌ام گذشته بود و من کاری نکرده بودم. دلم می‌خواست پشه‌ای باشم؛ مثل همه‌ی پشه‌ها. دلم نمی‌خواست دور آدم‌ها بچرخم و آواز بخوانم و از کلافگی‌شان لذت ببرم. دلم نمی‌خواست شب‌ها شبیخون بزنم و خواب را از چشم‌ها بگیرم. هرگز کسی را نیش نزدم و هرگز خونی را نخوردم و هرگز... دلم می خواست کاری کنم، به کسی کمکی کنم، جهان را بهتر کنم. اما همه به من می‌خندیدند، بادهای تند و تیز به من می‌خندیدند. تنها خدا بود که به من نمی‌خندید. و من دعا می‌کردم و تنها او را صدا می‌کردم. تا آن روز که خدا جوابم را داد و گفت: درود بر تو، پشه‌ی پرهیزگارم. می‌خواهی کاری کنی، باشد، بیا و به پیامبرم کمک کن. نامش ابراهیم است. گفتم: خدایا! کاش می‌توانستم کمکش کنم. ولی ببین چقدر کوچکم، زوری ندارم. اما... اما چقدر دلم می‌خواست می‌توانستم روزی روی آستین پیامبرت بنشینم. خدا گفت: تو می‌توانی کمکش کنی. تو سلحشور ظریف ملکوتی. جنگجوی کوچک خداوند. و آن وقت خدا از نمرود برایم گفت و نشانی قصرش را به من داد. من به آنجا رفتم و کوچکتر از آن بودم که نگهبانان مانع رفتنم شوند. ضعیفتر از آن بودم که سربازان به رویم شمشیر بکشند و ناچیزتر از آنکه هیچ جاسوسی آمدنم را گزارش کند. آدم‌ها هرگز گمان نمی‌کنند که پیشه‌ای بتواند مامور خدا باشد و دستیار پیامبر. نمرود را دیدم، بی‌خیال بود و سرگرم. چنان تیز بر او تاختم و چنان تند بر سوراخ بینی‌اش وارد شدم که فرصت نکرد دستش را حتی بجنباند. سه روز و سه شب یک نفس در آن حفره تاریک جنگیدم. با همه تاب و توانم، برای خدا و پیامبری که ندیده بودمش. و می‌شنیدم که نمرود نعره می‌زد و کمک می‌خواست. و می‌شنیدم که بیرون همهمه بود و غوغا بود. و می‌دانستم که هیچ کس نمی‌تواند به او کمک کند. و آن زمان که آرام گرفتم، نه بالی داشتم و نه تنی و نه نیشی. و نمرود ساعت‌ها بود که از پای درآمده بود. من مرده بودم و دیدم که فرشته‌ای برای بردنم آمد. فرشته مرا در دست‌های لطیفش گذاشت و گفت: "تو را به بهشت می بریم، ای پشه‌ی پارسا. تو جنگجوی کوچک خدا بودی، سلحشور ظریف ملکوت." * و حالا قرن‌هاست که من در بهشتم. و پاداشم این است که هر وقت بخواهم می‌توانم بر آستین پیامبر خدا بنشینم...

  • "بخند عزیزم!"

    برای فرمانده‌ام، اسماعیل فرجوانی رحیم قمیشی اسماعیل قبلا برادر کوچکش ابراهیم را، در عملیات آزادسازی بستان از دست داده بود. خواهر کوچکش در گلوله‌باران مناطق مسکونی اهواز بوسیله ارتش عراق همان روزهای اول جنگ به‌شدت مجروح و جانباز شده بود. من جای او بودم می‌گفتم رسالتم در جنگ تمام شد، باعث نشوم خانواده‌ام بی‌فرزند شوند، نگذارم بیشتر سختی بکشند، به پدر و مادرم برسم... اما او نرفت. چیزی می‌دانست که من نمی‌دانستم! در ادامه جنگ، اسماعیل چند بار به‌شدت مجروح شد، تا آنجا که یک دستش را هم در جبهه جا گذاشت. دست راستش را. هنوز پر روحیه بود. هنوز شوخی می‌کرد، هنوز می‌خندید. هنوز از آرزوهایش برای پزشک شدن می‌گفت، می‌گفت می‌خواهد در آینده پزشک شود، فقط شک داشت پزشک اطفال شود یا چشم پزشک... نمی‌دانم شاید هنوز مجروحیت خواهر کوچکش در ذهنش مانده بود، شاید نمی‌خواست دوباره گلوله توپی، ظالمی، بی‌عاطفه‌ای، باز طلب چشم کند، چشم کودکان. گفتیم دیگر اسماعیل را در جبهه نمی‌بینیم... ولی او باز آمد. با همان یک دستش مثل فرفره کار می‌کرد، برای یک‌ کارش هم از کسی کمک نمی‌خواست. بندهای پوتینش را با یک دست تنهایی تا بالا می‌بست، لباس‌های جنگی‌اش اتو کشیده، سر و صورتش به زیبایی اصلاح شده. مدام وعده خدا را برای ما تکرار می‌کرد، نباید بگذاریم حزن و اندوه به دل‌مان راه پیدا کند... ما نمی‌دانستیم، ولی اسماعیل چیزی می‌دانست. در همان جوانی و در خلال جنگ ازدواج کرد، به نظرم با دختر دایی‌اش. دختری صبور و همراه، مظلوم و سازگار و با دلی بزرگ، که همه ناملایمات را به جان می‌خرید و دم برنمی‌آورد. نمی‌دانم حکمت خدا چه بود. دو فرزند دختر به آنها داد، هر دو دارای مشکلات شدید جسمی. دکترها بعضی می‌گفتند از عوارض جنگ است، بعضی می‌گفتند ژنتیک است، بعضی چیزهای دیگر... آقای رئوفی فرمانده لشکرمان می‌گفت التماسش کردم برود دنبال درمان دخترانش، برود کمک همسرش. اسماعیل گفته بود، می‌روم... بعد از همین عملیات مهم. گفته بودند عملیات سرنوشت‌سازی است و ممکن است جنگ تمام شود؛ "کربلای چهار"! همان عملیاتی که هزاران شهید دادیم و بعدا گفتند عملیاتی فریب بوده، همان که گفتند؛ نشد بگوییم برگردید... اشکالی ندارد، اگر شهید شدید توفیقی بوده!! اسماعیل با غواص‌ها رفت، نوک حمله. بعداً حاج آقا عابدی گفت اسماعیل چطور التماسش می‌کرده، برایش دعا کند شهید شود! عابدی دعا نکرده بود، اما اسماعیل شد اولین شهید گردان. اسماعیل چیزهایی می‌دانست که ما نمی‌دانستیم! دو ساعت قبل از شروع عملیات که آمد برای خداحافظی، از ما قایق‌سوارها گفت: ما می‌رویم خط را می‌شکنیم، بعد می‌نشینیم روی خاکریز و به شما می‌خندیم که باید به عمق بروید... می‌گفت کار ساده برای ماست کار سخت را می‌گذاریم برای شما! وقتی نیمه شبی رسیدیم به خاکریز شکسته شدۀ آن سوی اروند، اسماعیل بی‌حرکت نشسته بود روی خاکریز و به ما می‌خندید... با همان لباس غواصی‌اش. یک تیر هم خورده بود وسط پیشانی‌اش! و به ما می‌خندید که حالا بدون او باید به عمق می‌رفتیم! سال‌های زیادی فکر می‌کردم "عمق" همان سه کیلومتری بود که ما بعد از شهادت اسماعیل پیشروی کردیم و بعد افتادیم در محاصره و بعد بچه‌ها یک به یک مجروح شدند و شهید شدند و اسیر... گفتم حق داشت بنشیند روی خاکریز و با بدن بی‌جانش به ما بخندد... اما حالا دیگر فهمیده‌ام او چه گفته بود. اسماعیل فرجوانی گفته بود شکستن خط ساده است، اما رفتن به عمق سخت. وقتی دیگر دشمن را نمی‌توانی تشخیص بدهی. وقتی هر طرفی می‌گوید حق است وقتی می‌کُشند، می‌گویند برای خداست وقتی می‌زنند، می‌گویند برای خدا وقتی می‌خورند، می‌گویند برای امام زمان! وقتی تیر می‌آید نمی‌دانی از کجاست وقتی نداریِ مردم را می‌بینی وقتی در سرزمین ثروت راه می‌روی نمی‌دانی چرا از در و دیوار فقر می‌بارد! وقتی زندان‌ها پر می‌شوند، نمی‌دانی چرا وقتی فحش می‌خوری نمی‌دانی برای چه! وقتی دشمن می‌شود حاکم بر همه چیزت و تو نمی‌دانی چه‌کار باید بکنی چوبه‌های دار بر پا می‌شوند تا بگویند ما خیلی مهربانیم! اسماعیل، عزیزم! بخواب برادرم، آرام بخواب اصلأ بخند بخند به ما که چه تنها و گمگشته مانده‌ایم! می‌دانستم چیزی می‌دانی که ما نمی‌دانیم عمق چقدر تاریک است و خوفناک صدای حق‌خواهی از همه طرف بشنویم و ما تن‌هایمان رنجور شانه‌هایمان شکسته زبان‌مان بریده و دست‌هایمان بسته اسماعیل، عزیزم! بخند به ما که در رفتن به عمق چه درمانده‌ایم...

  • به وقت اذان صبح

    توی یه پنج شنبه خاکستری پاییزی؛ به وقت اذان صبح، یه نفر از ما رو جدا کردن… یه نفر که دیگه نبود…. با خودم مرور می کنم… «محسن»چه امیدوارانه فکر می کرده؛ این یه شوخیه…. مردم مراقبم هستن… و من چه شرمسارانه امیدش رو ناامید کرده بودم… آخ… من حتی اسمت رو هم نمی دونستم… بزرگ مرد ولی امروز صبح با خودم عهد بستم که اسامی دلیران دیگه رو مدام زمزمه کنم…و قول بدم دیگه هیچ اذان صبحی خواب نمونم… و توی کوچه های شهر پرسه بزنم …و بغضم رو به فریاد تبدیل کنم… که… ما جدا شدنی نیستیم… ما همه با هم هستیم… دلنوشته ای به وقت بغض و خشم…😡😭 برای محسن های وطنم… مژگان

  • چوبه‌های دار ما را هم، بر پا کنید

    بدنم یخ کرده انگشت‌هایم خشکیده از سرما می‌گویند هوا سرد نیست! اما من کنار شوفاژ نشسته، لرزش دست و پایم نمی‌ایستد. آخر چرا اعدام... خوانده‌ام "محسن شکاری" جوان شاغل یک کافه در کرج را، به جرم ضرب و شتم یک بسیجی و شرکت در اعتراضات اعدام کرده‌اند. او در اعتراضات حاضر بوده، شاید هم هیجانی شده، شاید هم خلافی کرده... اما اعدام؟ لابد برای عبرت ما و دیگران!! حکم خدا اینهمه بی‌رحمانه بوده و ما نمی‌دانستیم! کسی را کشته بوده؟ انبار مهماتی برای تروریسم داشته؟ در روند دادرسی‌اش وکلای مستقل حضور داشته‌اند؟ اصلا طی دو ماه از وقوع جرم، چقدر امکان شهادت شاهدان و اثبات جرم وجود داشته. چقدر فرصت داده شد تا از خانواده مضروب بسیجی تقاضای گذشت شود؟ آن بسیجی وقتی شنید کسی که به او ضربه‌‌ای زده قرار است اعدام شود سکته نکرد؟ بدنم یخ زده نمی‌توانم باور کنم یعنی نمی‌خواهم باور کنم! مثل خیلی وقت‌های دیگر... چوبه‌های داری که در کشورمان افراشته شده ما چوبه دارمان را خیلی وقت است به دوش می‌کشیم... همان وقت که فهمیدیم حاکمیت دینی، تنها یک حقه است، برای چپاول بیشتر. و تصمیم گرفتیم بهای این آگاهی را بپردازیم. ما با چوبه دارمان روزها راه می‌رویم همان وقتی که خواستیم چشم و گوش بسته نمانیم! و ما اماده‌ایم برای چوبه‌های دار بیشتر تا آن اندک تصوری که برخی‌مان داشتیم، حاکمان می‌توانند پدری دلسوز برای مردم شوند، را کاملا به دور بیندازیم... ما طناب دارمان را می‌بوسیم! که به ما فهماند بی‌رحم‌ترین، بی‌عاطفه‌ترین و بی‌لیاقت‌ترین حکومت‌ها کدامند. ما طناب دار را با خود می‌کشیم این‌سو و آن‌سو از همان وقت که خواستیم در یک نظام دینی آزادی را تجربه کنیم! خواستیم به نظامی که خود را نماینده خدا می‌داند بگوییم ظلم و دروغ ممنوع است. از همان وقتی که باور کردیم قدرت در دست حاکمان نیست، در سلاح نیست، در حکم اعدام نیست. قدرت در دست مردم است. همان مردمی که وقتی اراده کنند هیچ چیز جلودارشان نیست... نه‌ زندان، نه شکنجه، نه تهدید، نه اتهام افساد در زمین و نه اعدام... و آنها که ساکتند... آیا فردا جوابی هم دارند؟! در پیشگاه مردم یا آن خدایی که می‌پرستند!

  • 🛶 ما و قایق و رنگین کمان🌈

    ما همه سوار یک قایقیم. قایقی که سوراخ است و روی تلاطم و طوفان کژ می شود و مژ می شود. ناخدا نداریم. بادبان نداریم، پارو نداریم، لنگر نداریم، نقشه نداریم، نقشه خوان نداریم. سرگردانیم میان آب های نافرجام و امواج بی سرانجام. با دست‌هایمان پارو می زنیم و با مشت هایمان آب قایق معوج را خالی می کنیم. سهراب می گفت: قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب دور خواهم شد از این خاک غریب که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید 🛶 ما اما همه قهرمانانی بیداریم در بیشه عشق، ما نمی خواستیم که قایقی از نو بسازیم و از این خاک غریب دور شویم. ما نمی خواستیم که قایق از تور تهی باشد و دل از آرزوی مروارید. ما می خواستیم قایق را مرمت کنیم و خاک را آشنا و دل را از آرزوی مروارید پر. نشد، نگذاشتید. 🛶 این روزها حتی قایق کاغذی هم جرم است، کیف ها را می جورند و پستوی کلاس ها را مبادا کودکی قایقی ساخته باشد! حالا هر قایقی ما را به یاد پسرکی می اندازد که قایقی داشت و رنگین کمانی. ما مگر چه می خواستیم؟ ما مگر چه می خواهیم؟ آرزوی همان پسرک را… قایق کوچکی که رنگین کمان، بادبانش باشد؛ و بادی که موافق زندگی و زیبایی و آزادی در آب و آسمان بوزد… ✍️#عرفان_نظرآهاری 🛶#برای_پسرکی_که_قایقی_داشت_و_رنگین_کمانی🌈💧🌈 🎥این ویدیو را سمانه قرائتی بر مبنای این متن ساخته است

© 2022 by IranTimes.com - All rights Reserved.

Get Social

  • Facebook
  • Twitter
  • Youtube
  • Instagram

- Committed to delivering real time, unbiased news about IRAN to readers all over the world.

- Our mission is to tell the truth as nearly as the truth can    be ascertained.

- Cover a diverse range of topics and perspectives in a      sincere, relatable voice.

- We shall tell ALL the truth so far as we can learn it,            concerning the critical affairs of IRAN and the world.

bottom of page