Search Results
101 results found with an empty search
- کتابی بر پوست و استخوان
اگر کتابی از من دیده اید، اگر شعری از من خوانده اید و قصه ای یا حکایتی، بدانید که همه اش ناچیز بوده است. بی قدر و بی قیمت؛ به دورش بیندازید، فراموشش کنید. کتاب این است: نوشته بر پوست و استخوان، بی کلمه، بی جمله. کتابی در یک نسخه. وحیانی، مقدس با آیه هایی از شرافت و فضیلت و غربت و غم؛ از خوف و رجا، از بیم و امید، نازل شده در هزار و هشتصد و بیست و پنج شبِ سیاه و روزِ تباه. اگر شجاعتش را دارید این کتاب را بخوانید، من جرأتش را ندارم. من جز گریستن سواد دیگری ندارم… ✍️#عرفان_نظرآهاری 😓@erfannazarahari #جوانمرد_نام_دیگر_تو
- گفت آنکه یافت می نشود، آنم آرزوست
از دیو و دد ملول بودیم. با چراغ، گِرد شهر می گشتیم، انسانمان آرزو بود. گفتند: یافت می نشود، جُسته ایم ما. گفتیم: پس آنکه یافت می نشود، آنمان آرزوست. امروز انسان را یافتیم. انسان در زندان بود. با تنی رنجور و روحی بِشکوه و جانی نستوه. در زمانه ای که کسانی کوه ها را می خورند و جنگل ها را می خورند و دریاچه ها را می خورند و آب و خاک و آسمانمان را می خورند، یک نفر در زندان دارد بی آب و بی غذا می میرد. او هنوز به هوای شرافتش نفس می کشد. او هنوز به قوت غیرتش زنده است. این گاندی ایرانی خشونت پرهیز، این مرد مروّت و مدارا، این پزشک نیک اندیش، این طبیب تیمار دار چرا باید در زندان باشد؟ چرا باید استخوان به استخوان بشکند؟ چرا باید سلول به سلول بپوسد؟ او باید بر چشم ما بنشیند، او باید قدر ببیند، او باید سپاس بشنود و پاداش بگیرد. او چرا تاوان می دهد؟ تاوان چه چیز را؟ تاوانِ «تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس» را؟ برادر شریف ما! برادر نحیف ما! ما به جان شما مشتاقیم. به بودتان. خویش را از ما دریغ مفرما! ما همه بیمارانیم، به دوای شما محتاجیم. در این قحطی نان و انسان. ای انسان! زنده بمان و ما را برهان از زندان! نگارا مردگان از جان چه دانند کلاغان قدر تابستان چه دانند بر بیگانگان تا چند باشی بیا جان قدر تو ایشان چه دانند بهل ویرانه بر جغدان منكر كه جغدان شهر آبادان چه دانند یكی مشتی از این بیدست و بیپا حدیث رستم دستان چه دانند #فرهاد_میثمی #جامعه_شناسی_نخبه_کشی #از_خودم_شرمسارم #خجالت_می_کشم_که_نان_در_دهان_بگذارم 🕯️@erfannazarahari
- فانتزی
یکی از فانتزیهای مورد علاقهی من از قدیم این بوده که یک روزی و یک جایی، یک شرایطی رقم بخورد و به کسی بگویم: «هر کاری میخواهی بکن، من دیگه چیزی برای باختن ندارم». این فانتزی را همیشه ندارم. فقط وقتهایی میآید سراغم که به اندازه چهار اقیانوس بیحوصلهام. یا وقتهایی که وضعیتِ «آمدنم بهر چه بود به خودم میگیرم». درواقع به وقتِ غمهای لوکس و شیرین و عمیق. مثلا تصور میکنم که یک نیمهشب پاییزی دارم توی خیابانی مهگرفته راه میروم. چراغهای شهرداری یک مخروط نورانی انداخته روی آسفالت. یکهو یک دزد تبهکار از پشت تیر چراغ میپرد بیرون و لولهی تفنگش را میگذارد روی شقیقهام و میگوید هر چی داری بریز بیرون. همینجاست که میرسم به نقطهی اوج فانتزی. مثل ممدرضا گلزار سرم را آرام برمیگردانم سمت دزد و صدایم را خشدار میکنم و میگویم: «هر کاری میخواهی بکن، من دیگه چیزی برای باختن ندارم». بعد هم نگاه مستاصل دزد تبهکار و غرور و قند غم شیرینی که در دلم از این بیخیالی به جهان آب میشود. امروز از آن روزهایی بود که در غم و هراس و ملال شنا میکردم. از آن روزهایی که به گمانم چیزی برای باختن ندارم. مشغول رانندگی بودم. یک ثانیه توی آینه به پشت سرم نگاه کردم و دیدم یک وانت هشت سیلندر سیاه با سرعت دارد به من نزدیک میشود. مثل پلنگ گرسنهای که به دنبال آخرین بوفالوی جهان بدود. بعد نزدیکتر شد. آنقدر نزدیک که دیگر سپرش را نمیدیدم. بعد هم کاپوتش محو شد. حتی دیگر رانندهاش را هم نمیدیدم. انگار که فرو رفته باشد توی صندوق عقب ماشینم. مطمئن بودم که با همان سرعت میکوبد بهم. که اگر میکوبید، این دو پاراگراف نوشته نمیشد چرا که خالقشان الان بالای ابرهای سفید نظارهگر مردمانِ زنده و سرگردان بود. این لحظهی تقابل با مرگ بود. همان لحظهای بود که در کسری از ثانیه مه آن خیابان فانتزی تبخیر شد و خورشید زد بیرون و تنبانش را کشید پایین و حقیقت عریانش را نشانم داد و فرو کرد توی چشمهایم: «عامو! همیشه چیزی برای باختن داری». در همان یک ثانیهی تقابل بود که لیست تمام چیزهایی که نباید میباختمشان آمدند جلوی چشمم. کم نبودند. حتی امروز که تا خرخره در غم و هراس و ملال شنا میکردم. رانندهی وانت یک جوری که نفهمیدم چه جور، ماشینش را کشید کنار و گلوله شد و رفت سراغ بوفالوی بعدی. ترم اول دانشگاه بودم و تجربهی من از مهندسی عمران کلا دو بار حضور جسمانی سر کلاس معارف و ریاضی بود. در عوض هر منبری که پیدا میکردم ازش میکشیدم بالا و از گسل تهران و احتمال زلزله و راهکارهای حین زلزله نطق میکردم. بعد هم با صدایی مطمئن میگفتم که زلزله ترس ندارد. وقتی که آمد خیلی خرامان میروم زیر چهارچوبِ در و میز و اینها. یا حتی مثل بتمن از پنجره میپرم بیرون و به درخت چنار توی خیابان آویزان میشوم و سُر میخورم پایین. تفکرات یک مغز نشسته در خارج از گود. تا آن روزی که تهران زلزله آمد. در واقع یازده ثانیه زمین مثل ژله اندکی لرزید. باز هم خورشید حقیقت همان کاری را کرد که امروز کرد. همهی خطابهام را فراموش کردم و مثل مرغی که سرش را برای عروسی دختر همسایه بریده باشند دور خانه میدویدم و تمام فرضیههای چهار چوب در و میز و درخت چنار را فراموش کردم. یازده ثانیه تقابل. کلا مغز من زر مفت زیاد میزند مخصوصا وقتهایی که در ساحل عافیت نشسته است و با موجهای غم شیرین آبتنی میکند. مثل شوالیهای که از راه دور و آنلاین با اژدها میجنگد. خش به صدایش میافتد و ظاهر جذاب و نیچهطوری به خودش میگیرد. تا جایی که به لحظهی تقابل برسد و خودش را خیس کند و شمشیر فانتزیاش را غلاف کند. این مغز درب و داغان. #فهیم_عطار #fahimattar
- به جرم رقصیدن
این دو جان جوان و زیبا به جرم رقصیدن هر یک به ده سال و نیم زندان محکوم شده اند. هنوز یک ماه از اعلام حکم نهایی دادگاه قتل فجیع مونا حیدری ۱۷ ساله نگذشته است. آن قتل نیز از منظر عمومی ده سال مجازات یافت. قانونی که رقصیدن را شایسته کیفری بالاتر از قتل می داند ، تمسخر مفهوم عدالت و ارزش زندگی انسانی است. طبیعت بی عدالتی چنان آشکار است که گفته می شود هیچ انسانی نیست که بی عدالتی را ببیند و نتواند چهره زشت آن را باز شناسد. هنری دیوید تورو فیلسوفی بود که در اعتراض به قانونی ناعادلانه از پرداخت مالیات سرپیچی کرد و به زندان رفت. کتاب نافرمانی مدنی تورو بعدها الهام بخش مبارزانی چون گاندی و مارتین لوترکینگ شد. تورو در این کتاب می نویسد: وقتی قانون عدالت نیست ، مقاومت در برابر آن نه حق هر شهروند بلکه وظیفه اخلاقی و انسانی هر شهروند است. ساختاری که بر اساس بی عدالتی بنا شده است ، در نهایت از هر شهروند میخواهد که بپذیرد با همه آنچه که انجام می دهد و انجام نمی دهد ، چرخ دنده ای کوچک از ماشین بزرگ بی عدالتی و دروغ در جامعه خود باشد. و در نهایت این انتخاب هر یک از ماست که بپذیریم چرخ دنده ای برای تداوم حرکت این ماشین باشیم و یا زندگی خود را به مقاومتی برای کند کردن و متوقف کردن این ماشین بدل کنیم. وقتی تعداد کسانی که سر از چرخ دنده بودن باز می زنند و حتی فراتر از آن زندگی خود را به مقاومتی در برابر حرکت این ماشین بدل می سازند ، بر نیروی محرک این ماشین فزونی یابد این ماشین از حرکت خواهد ایستاد الکساندر سولژنتسین نویسنده تبعیدی روس زمانی نوشت: حتی اگر دروغ و بی عدالتی در نهایت در جهان ییروز شود، هرگز اجازه نخواهم داد که از طریق من و اطاعت من به این پیروزی برسد. بی عدالتی و استبداد هر روز از اطاعت ما می پرسد و از ما طلب می کند که با هرچه انجام می دهیم و انجام نمی دهیم زندگی و ارزش انسانی خود را به چرخ دنده بودن فروکاهیم. آنچه تداوم حرکت این ماشین را میسر می سازد نه قدرت آن بلکه اطاعت کردن ماست. آیدین آرتا @AydinAreta
- 🎻ورونیکا کجاست؟
ورونیکا معلم موسیقی است. یک روز دانش آموزانش را به تماشای نمایشی عروسکی می بَرَد. عروسک به نرمی با دستهایی جادو می رقصد، اما ناگهان می افتد و بی حرکت بر زمین می ماند. رویش پارچه ای سفید می کشند، یعنی که مرده است. این پایان زندگی آدم هاست اما آن عروسک به جای اینکه بمیرد پروانه می شود. ورونیکا همان جا میان شلوغی تماشاخانه و درست همان دم که عروسک پروانه می شود، عاشق می شود. ورونیکا نمی داند دقیقاً عاشق چه کسی شده است. شاید عاشق دستهایی که بلد است، مرده ای را پروانه کند، یا شاید عاشق کسی که در تاریکنای صحنه، رویاهای ناممکن را ممکن می کند. او حتی اسم معشوقش را هم نمی داند. او فقط می داند که عاشق شده است. ورونیکا به پدرش می گوید: پدر، من امروز عاشق شدم! پدرش می پرسد: کسی را که عاشقش شدی من می شناسم؟ ورونیکا می گوید: نه، حتی خودم هم نمی شناسمش! یک روز ورونیکا نامه ای دریافت می کند که در آن فقط یک بند کفش است، بی هیچ کاغذ و کلمه ای و روزی دیگر پاکتی که در آن نواری است با صداهایی بی ربط. صدای رفت و آمد مردم در یک کافه، صدای اعلام حرکت قطارها و صدای پیشخدمتی که دو بار می گوید: ببخشید، ببخشید! ورونیکا آنقدر در کافه های پاریس می گردد تا سرانجام کافه ای را پیدا می کند که از آنجا صدای بلندگوی ایستگاه قطار شنیده می شود. همان کافه ای که پیشخدمتش وقتی قهوه می آورد سر میز دوبار می گوید: ببخشید، ببخشید! ورونیکا همان جا می نشیند، منتظر کسی که نمی داند کیست! سرانجام او می آید همان عروسکگردانی که نویسنده داستان دختری است که پروانه شد و نویسنده کتاب بند کفش! 🧶 من همان عروسک گردانم که هر روز عروسکِ مرده اش پروانه می شود و هر روز برایت نامه ای می فرستد. بند کفش نه، نوار کاست صدای ایستگاه قطار نه، ولی هزار و یک چیز دیگر. من هر روز به سر قرار می روم، اما تو نیستی! چون تو ورونیکا نیستی! رد نشانه ها را نمی گیری، دنبال من نمی گردی، نامه های بی کلمه ام را در سطل آشغال می اندازی و نوار کاستم را که از سکوت پر کرده ام در کشوی روزمرّگی هایت گم می کنی! 🎭 هر عروسک گردانی در تماشاخانه جهان به چشمی محتاج است که جور دیگر دیدن را بلد باشد. و هر نویسنده ای به خواننده ای نیاز دارد که نامه های نانوشته اش را بخواند… 🎥#کریشتوف_کیشلوفسکی ✍️#عرفان_نظرآهاری @erfannazarahari💌
- برای زیستن
سرخ پوست ها داستان عقابی را میگویند که وقتی عمرش به آخر نزدیک شد، چنگال هایش بلند شده و انعطافِ گرفتن طعمه را دیگر ندارد.. نوک تیزش کند و بلند و خمیده میشود و شهبال های کهنسال بر اثر کلفتی پَر به سینه میچسبد و دیگر پرواز برایش دشوار است. آنگاه عقاب است و دوراهی: بمـیرد یا دوباره متولد شود ولی چگونه؟؟ عقاب به قله ای بلند میرود نوک خود را آنقدر بر صخره ها میکوبد تا کنده شود و منتظر میماند تا نوکی جدید بروید. با نوک جدید تک تک چنگال هایش را از جای میکَند تا چنگال نو درآید. و بعد شروع به کندن پَرهای کهنه میکند. این روند دردناک 150 روز طول میکشد ولی پس از 5 ماه عقاب تازه ای متولد میشود که میتواند 30 سال دیگر زندگی کند. برای زیستن باید تغییر کرد. درد کشید... از آنچه دوست داشت گذشت. عادات و خاطرات بد را از یاد برد و دوباره متولد شد. یـــــا بايد مُرد... انتخاب با خودِ توست... 👑کانال رسمے #کـــــوروشبـــزرگ
- گفت و چای
از روزی که مهسا را کشتند چیزی ننوشتهام. ماهها میشود. از نوشتن گریزانم. این روزها نوشتن مثل این است که آدم یک گراز سیاه و بوگندو توی طویله داشته باشد و مجبور باشد برود بهش سر بزند. اصلا خوش نمیگذرد. نوشتن فقط همان جوری خوب است که آدم مثل خیام در دربار پادشاه زندگی کند و از فرط سیری بر پوچی جهان اصرار کند. خارج از دربار باید فقط رنجنامه بنویسی. گو اینکه ما سالهاست که از مرحلهی رنج عبور کردیم و وارد مرحله درد شدیم. قرارِ خلقت بر این بود که انسان را در رنج بیافریند و نه درد. اما به هر حال همین است که هست. حالا هم نیامدم که بنویسم. صرفا میخواهم مطمئن بشوم صفحه کلید کامپیوترم هنوز کار میکند و من هنوز میتوانم فارسی تایپ کنم. وگرنه نه حوصلهی ناله کردن هست و نه تراوش امید واهی. دشمن سرسخت جملات انگیزشیای شدهام که خودم یک روز صادرکنندهشان بودهام. ته هر تونل سیاه بالاخره یک روزنهی نور ظاهر میشود. تاریکترین ساعت شب، لحظات دم سحر است. یا بدتر از همه چیز: این نیز بگذرد. جانانم، تنها چیزی که دارد میگذرد عمر و لطافت ماست. پس خاک بر سر همهی جملات انگیزشی. از اینکه به زبان بیاورم ناامیدم، میترسم. انگار امید آخرین طنابی باشد که من را از خشتک آویزان کرده باشد و بترسم که پاره بشود و پاره بشوم. بینش درست و حسابی از شرایط هم ندارم که بتوانم حدس بزنم آخرش به کجا میرسم. احتمالا آدمهایی که مسلط به اوضاع هستند، امید هم دارند. لابد امید و بینش متصل به هم هستند. این روزها بیشتر خیالپردازی میکنم. وقتی میگویم خیالپردازی شما فکرتان نرود سمت جت شخصی و ویلا و خاویار و اینها. خیال در حد اینکه توی آپارتمانم سمت دهونک زندگی آرام و تمیزی دارم و هفتهای یکی دو بار سر میزنم به پدر و مادرم و بزرگترین دغدغهام این است که وقتی میروم مسافرت کی به خرزهرههای توی باغچه آب بدهد. در این حد. خیال به مثابه پنجرههای بزرگ در دیوارهای سنگی. خلاصه اینکه گاهی وقتها نشان ندادن آن گراز بدریخت از عبادت هم بالاتر است. اجازه بدهم آنهایی که بینش دارند حرف بزنند و بنویسند. آنها که صدایشان بلندتر و کلفتتر است. آنهایی صاحب میکروفوناند. من هم هر از چند گاهی میآیم و از خاطرات روزهایم مینویسم. یک طوری که انگار من شهروند سوئیس هستم و از فرط رفاه آمار خودکشیمان در صدر جدول است. یک طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. وگرنه من آدم بیبینشی هستم که لای هزار تریبون گرفتار آمدهام و راه را گم کردهام. حقیقت هم از لای دستان این هزار تریبون آنقدر دست به دست و چرک شده که سفیدیاش دیگر دیده نمیشود. تنها حقیقت غیر قابل کتمان خونی است که ریخته شده. بقیه ماجرا حاشیه است. #فهیم_عطار @fahimattar
- "آنها میخواستند دفنمان کنند، ولی نمی دانستند ما بذریم"
سارا سیاهپور آموزگار و یکی از فعالان صنفی خستگی ناپذیری است که سالهاست در رابطه با انتقاد خود به کیفیت پایین آموزش و محتویات کتابهای درسی، بی عدالتی در نظام آموزشی و تبعیض در حقوق و وضعیت معیشت معلمان فعال بوده است. در چند ماه گذشته دهها هزار نفر احضار، بازداشت و زندانی شده اند. سارا سیاهپور هم یکی از هزاران انسان شریف و شجاعی است که بازداشت و به شش سال زندان محکوم شده است. نوشته پشت سر این بانوی شجاع و بزرگوار در این عکس " آنهایی که طوفان را پشت سر گذاشته اند دیگر همانهایی نیستند که پا به طوفان گذاشته اند" من را به یاد مقاله ای انداخت که همین اواخر مطالعه کرده بودم. مقاله ای از کریستوفر استاینهارت پژوهشگر علوم سیاسی از دانشگاه مانهایم که در سال ۲۰۲۲ تحقیق جامعی را در رابطه با تاثیر زندانی کردن گسترده فعالان سیاسی و اجتماعی بر جنبشهای اعتراضی اجتماعی انجام داده است. نتیجه این پژوهش به اختصار این است که بدون هیچ استثنایی هرگاه حکومتهای اتوکراتیک (خودکامه) برای خاموش کردن صدای جامعه دست به زندانی کردن وسیع آن گروه از مردم کرده اند که شهامت سخن گفتن داشته اند، نتیجه کاملا برخلاف انتظار آنها رقم خورده است. چنین عملی نه تنها به ترس عمومی منتهی نشده است بلکه بر خشم و افزایش سطح اعتراضات اجتماعی، تولد رهبران آینده جنبشهای اجتماعی و تزلزل فزاینده قدرت قدرتهای خودکامه و فرسایش تدریجی آنها حتی در کوتاه مدت منتهی شده است. اگر بخش بزرگی از جامعه به نارضایتی ساختاری رسیده باشد، عملا تنها راه پیش رو برای ایجاد انسجام اجتماعی و عبور از بحران ، گوش شنوای قدرت سیاسی و اصلاح بنیادین ساختارهای معیوب است ولی تقریبا هیچگاه این اتفاق نمی افتد زیرا اگر چنین ظرفیتی وجود داشت، یک جامعه هرگز به چنین نقطه ای نمی رسید. مشکل حل ناشدنی آنها این است که آنچه را تلاش می کنند دفن کنند، تنها بذری است که فارغ از خواست و تلاش آنها ، ناگزیر به رویش و تکثیر خواهد رسید. آیدین آرتا
- 📚سقف و کتاب و گندم
سقف همان امنیت است، خانه است، پناهگاه است. نترسیدن و آرامش و آسایش است. زیر سقف، باران بر سرت نمی بارد و سنگ بر سرت نمی افتد و چشم ها بر خلوتت خیره نخواهد شد. هر سقفی برای ماندن چهار دیواری می خواهد و چهار دیواری قلمرویی است کوچک به قدر تو، که حریم است و حفظت می کند از در به دری و پراکندگی و پریشانی؛ و آدمی در چهار دیواری امنش فرصت می یابد که ببالد؛ همچون بذری که در گلدانی ریشه می کند و گل می دهد و گرنه بذر در باد و آدم در آوارگی می میرد. گندم فقط قوت لایموت نیست. فقط نان نیست بر سفره ای. آدمی بدون نان، نه نامی خواهد داشت و نه ایمانی و نه خدایی. زندگی بدون نان، ننگ است. اما گندم چیزی فراتر از نان و سفره و معاش است. گندم شفقت با خاک است. پایداری و شکیبایی در پروراندن است. مادرانگی برای زمین است. گندم آموختن این است که هر دانه ی ناچیز، روزی خوشه ای خواهد شد و هر تلاشی، وقتی ثمری خواهد داد. و کتاب اگر نباشد آدمی چیست جز مشتی گوشت و خون و استخوان؟ آدمی چیست جز خور و خواب و خشم و شهوت؟ کتاب است که ما را به در می کشد از سیاهی و تباهی و تناهی. او که به سقف و به کتاب می خندند، یک نفر نیست، ذهنیتی است ناتوان و ناکام که در چاهی از تحجر و تعصب گیر افتاده است. او که برای یکایک شما آرزوی گونی می کند از آن روست که خود در گونی به دنیا آمده است، در گوی بزرگ شده است و در گونی خواهد مرد. گونی نشین همه را چونان خودش گونی نشین می خواهد. زیست و ذهن گونی وار از رهایی می هراسد از نور و روشنی بیزار است. او هر تمنا و تلاش زندگی خواهانه ای را مستحق تاوان می داند. او برای شما گونی می خواهد اما شما برای او آزادی آرزو کنید؛ آزادی از همه گونی هایی که بر سرش کشیده است و بر سرش کشیده اند. و فراموش نکنید که هیچ گونی توان آن را ندارد که انسانیت را در خود حبس کند، آزادگی از الیاف همه گونی ها می گریزد و شرافت، شب چراغی است که نورش از تار و پود گونی ها رد می شود. من یکی هستم از میلیون ها کسی که به زور در گونی جایش داده اند! کارم اما این است که هر روز نخی از نخ های گونی ام را می کشم و می دانم رهایی نخ به نخ و رج به رج است، من عطری دارم و نوری که از منافذ گونی ها عبور می کند… ✍️#عرفان_نظرآهاری
- 🕯️چراغی که به خانه رواست
زیر پونز کشورهای روی نقشه، دنبال زنان تاثیر گذار می گردیم. بلاگر لبنانی لب بوتاکسی را می آوریم تا پولمان را بگیرد و به ما بخندد و برایمان از تاثیرگذاری و زنانگی بگوید. مادر بزرگم خدا بیامرز همیشه می گفت: گربه محض رضای خدا گنجشک هم نمی گیرد. این گربگان محض رضای خدا آمده اند برای ما گنجشک بگیرند؟ صله شان را می گیرند و مدیحه شان را می خوانند و می روند. فردا صله ای دیگر و مدیحه ای دیگر و جایی دیگر. همسر نخست وزیر ارمنستان و دختر رییس عشیره ای از طرابلس به چه کار ما می آید؟ اصلا تاثیر گذاری اش بر زندگی ما چیست؟ زرنگ بوده شوهر سیاستمدار پیدا کرده! خوش به حالش. ما نمی توانیم، ما بلد نیستیم، ما عرضه اش را نداریم! بخت و شانس و شگون و وراثت هم که نداشتیم. پدرمان نه وزیر است، نه رییس عشیره، پس بی تاثیریم! تمام رنجی که ما داریم می کشیم، همین است که به شما بفهمانیم که ما زنان، ما همه زنان (چه پسندتان باشد و چه ناپسندتان) همه تاثیرگذاریم؛ اما شما از صبح تا شب در تلاشید تا از تاثیر ما بکاهید. هر چه قانون هم که وضع می کنید علیه همین تاثیر گذاری ماست. همه چیز برای محدود کردن همین تاثیرات است! حالا شما چراغی را که به خانه رواست خاموش می کنید، می روید چراغ دیگران را روشن می کنید تا چه چیز را به رخمان بکشید؟ بی تاثیری ما را؟ شوهر مهم نداشتنمان را؟ دختر خان نبودنمان را؟ شما پایتان را از یک کفش درآورید. یک دندگی تان را کنار بگذارید. دست از لجاجت بردارید. عینک تان را عوض کنید. سمعک جدید بگذارید. تا ببینید و بشنوید و باور کنید که ما همه زنان ایرانی چقدر تاثیر گذاریم… ✍️#عرفان_نظرآهاری
- ❄️زمستان عقل و زمستان جهل❄️
برف و باران و باد و آتش و آذرخش، پیش از آنکه سیل شوند و طوفان و بهمن و آتشفشان، پیش از آنکه به خانه ات برسند، پیش از آنکه به خیابانت برسند، پیش از آنکه در نقشه های هوایی و زمینی نشانی ات را جستجو کنند از تو می پرسند تو کیستی؟ آیا در توشه ات عقل و تدبیر و پیشبینی و تخصص و مهارت و برنامه ریزی داری؟ اگر داری که ما همگی نعمت و برکتیم. آبادانی و رزق و روزی و بخت و اقبالیم. اما اگر نداری ما همگی بلا و مصیبت و نقمت و عذاب و بدبختی و بیچارگی و امتحان الهی هستیم. ☀️ بهار بود و تابستان بود؛ همان فصلی که گنجشکان، جیک جیک مستانشان بود و فکر زمستانشان نبود. همان فصلی که هیزم ها را رو به روی دانشگاه می چیدند و کمک های مردمی برای زمستان سخت اروپا جمع می کردند. همان موقع که جوک می ساختند و هشتک می زدند و زمستان دیگران را مسخره می کردند. مورچه های دور اندیش همان ها که فکر زمستانشان هست، به خانه و خیابان ما آمده بودند و برای تمام سقف ها پنل خورشیدی، کار می گذاشتند و دیوارهای خانه ها را عایق بندی می کردند، پنجره ها را چهار جداره و تمام لوله ها و سیستم گرمایشی را مدرن. پوشش و سازه ضد سرما در دیوارهای بیرونی ساختمان ها گذاشته و رویش، دوباره آجر نما. ☀️ حالا از صبح تا پنج عصر همین آفتاب کم جان زمستان اروپای شمالی نصف بار روشنایی و گرمایش خانه را بر دوش می کشد. به اضافه اینکه اصلا سرمایی در خانه نفوذ نمی کند. فرهنگ زمستان را هم که به هزار و یک شیوه آموزش داده اند. کوچکترها در مدرسه می آموزند چگونه کم مصرف و بهینه با آب و برق و گرما و سرما رفتار کنند. بزرگترها هم همه آیین لباس های زمستانی و آداب زمستان مداری را بلدند. استفاده از انرژی های پاک و برگشت پذیر، سالهاست که جزئی از سیاست های درازمدت اروپاست. حفظ زمین و دارایی هایش و نگهداری آن به مثابه امانتی یگانه و سپردنش به نسل های آینده از اولویت های زیست انسان معاصر است. چشم انداز و حس مسوولیت در برابر خود و دیگران، رفتار ساکنان اروپا را نسبت به محیط زیست و منابع محدودش تغییر داده است. حتی اگر کار به سوزاندن سرگین گربه هم برسد، همان هم نشانی است از سازوکار باز یافت انرژی ها و به خدمت گرفتن دانش و بهره وری و بهینگی. نکته ای برای خندیدن و پوستر ساختن ندارد! این خندیدن ها همه خندیدن به خویش است در آینه بی خردی. تجربه و تماشا و تأمل در سرزمین های مختلف و امکان مقایسه، آدم را هر روز دردمندتر می کند. اما خوشا شما و عقل گنجشکانه و جیک جیک سرمستانه و خوشبختی! ✍️#عرفان_نظرآهاری ☀️@erfannazarahari
- بیشرفها!
انگار ایستاده، مستقیم در چشمهایم نگاه کرده و به من گفته باشد بیشرف!! همان موقعی که میگفت میخواهد با شرافت زندگی کند. درست مثل فرزند خودم دوستش دارم و او هم مرا مثل پدرش. لیسانس و فوقلیسانسش را از بهترین دانشگاه ایران گرفته و سه سال است بیشتر از ده مصاحبه استخدامی رفته و هیچکدام را قبول نشده. برای این آخری که میرفت، کلی نصیحتش کردم؛ تا از او چیزی نپرسیده اند صحبتی نکند، مثل قبل نگویندش اینجا تو مصاحبه میشوی نه ما! گفته بودم حجابش را بیشتر رعایت کند. گفته بودم حواسش باشد اینجا ایران است. اما باز رد شد! حتی به دروغ هم نگفته بودند برو خبرت میکنیم. گفته بودند بفرما برو... اما چه شده بود؟ پرسیده بودند انتظار داری چقدر حقوق بگیری؟ من فراموش کرده بودم به او بگویم باید بگوید هر چقدر شما عنایت کنید! هر چقدر قانونِ آنجاست. و او گفته بود، ماهیانه ۳۰ تا ۴۰ میلیون. به او خندیده بودند. و به دروغ گفته بودند مدیرعامل هم اینهمه نمیگیرد! او گفته بود در خارج از ایران حقوق همتخصص من، ماهی سه تا چهار هزار دلار است، من چون ایران است کمتر از هزار دلار گفتم! و پرسیده بود میدانید الآن دلار چند تومان است!؟ یکراست هدایتش کرده بودند بیرون. گفتم میدانی من بعد از سی سال خدمت با مدرک بالا چقدر حقوق بازنشستگی میگیرم؟ باور نمیکرد ۲۵۰ دلار. باور نمیکرد خیلیها که شاغلند خیلی کمتر میگیرند. ۹۰ درصد معلمها، ۹۰ درصد کارگرها، ۹۰ درصد بازنشستهها… میگفت آنها که صد دلار و دویست دلار به عنوان حقوق یکماه به شما میدهند، دولتی یا خصوصی، خیلی بیشرفند. نمیتوانست باور کند. میگفت یک موبایل میدانی چقدر است؟ یک کامپیوتر، یک لپتاپ، اجاره خانه در تهران، درست کردن یک دندان. پرسید یعنی زندگی کردن با شرافت، میشود با دویست دلار؟ و دوباره از ته دلش گفت: بیشرفها... گفتم دختر عزیزم، زود قضاوت نکن! بیشرف خود منم، خود مائیم، که اینها را قبول کردیم! سرش را انداخته بود پایین تا تظاهر کند که نمیشنود، ولی میشنید. گفتم حق با توست عزیزم. ما که مثل مردم دنیا خرج میکنیم باید مثل مردم دنیا حقوق بگیریم، اما نمیگیریم. با همه صادرات نفت و معادنمان، با همه زحمتی که میکشیم. ما وقتی رسما بیشتر از ۵۰ درصد تورم را میبینیم و میشنویم، و حقوقمان ده درصد زیاد میشود، خودمان بیشرفیم. ما وقتی اجازه میدهیم جیبمان را با تورم خالی کنند و دم بر نمیاوریم، خودمان بیشتر از آن تصمیمگیران بیشرفیم! میخواست بگوید نه!! خواهش کردم هیچ نگوید... موبایلم را درآوردم. پیام فرزند شهیدی را نشانش دادم که برایم نوشته بود نمیتواند خودکشی کند، تنها منتظر است دوباره تظاهراتی شود ایندفعه برود در همان صف اول تظاهرات تا تیری بخورد و راحت شود... پیام یکی از اعضای کانالم را نشانش دادم؛ پرایدش و وسیله درآمدش را برای درمان مادرش فروخته بود، حالا مادرش بهتر شده، نوبت کلیهاش شده بفروشدش تا بتواند باز کاری را دست و پا کند... موبایلم هنوز پیام داشت... ان دوست جانبازم که ماشینش را برای درمانش فروخت و آخرش هم نماند. آن دختر شهیدی که به مادرش گفته بود دیگر دوست ندارد اسم پدرش را بشنود!! آن که نوشته بود از خدا مرگش را خواسته... و هزاران و هزاران از دانشجو تا پیرمرد و دوباره پرسیدم؛ حالا بگو کدام بیشرف است! آنکه حقوق را مینویسد، یا ما که قبول میکنیم؟ آنکه اسمش را گذاشته بیمه و ما که برای هر درمانی باید خانه بفروشیم؟ آنکه به خارج میبخشد، یا ما که میبینیم و تنها سر تکان میدهیم. آنکه میگوید همه چیز خوبست؟ یا ما که میشنویم و هیچ نمیگوییم! آنکه اسمش را گذاشته حاکم... یا ما که "انسان بزرگ و بی خطا" میسازیم! بت میتراشیم شریک ظالم برای خدا میسازیم... آنکه اعدام میکند؟ یا ما که میبینیم و دم برنمیآوریم. دیگر طاقت نیاورد همانطور که اشک میریخت داد زد؛ - آنها، آنها و من با همان بغضم گفتم؛ - نه، ما او تافل هم قبول شده. پذیرشش از خارج تقریبا آماده است. اما فعلا نمیخواهد برود. میخواهد بماند و مبارزه کند برای حقش... میگوید دیگر در این دوران نمیشود به زور حکمرانی و ظلم کرد میگوید نمیشود با دویست دلار حقوق کارمند و بازنشسته را راضی کرد. میگوید اگر مردم حقشان را بخواهند اینها نمیتوانند بمانند... و من تنها یک جمله به جملههایش اضافه میکنم؛ اگر ما بیشرف نباشیم هیچ بیشرفی بر ما حاکم نمیشود... @ghomeishi3












